• وبلاگ : دختري با كوله‏ باري از اميد
  • يادداشت : حقيقتي تلخ
  • نظرات : 9 خصوصي ، 40 عمومي
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <      1   2   3      >
     

    همنفس گلم سلام ، ديگه يه گوله آتيشم

    مضحكه دوستم نداري ، دلم مي خواد بياي پيشم

    وبم با يه حال هواي برفي آپ شد

    منتظرتون هستم

    زود باش

    اگه خواستي نظر بدي:

    فقط حقيقتو بگو ، هر چي تو قلبت مي گذره

    به حرف قلبت گوش بده ، اينجوري خيلي بهتره

    + اقيانوس تنها 

    سلام

    شرمنده

    ولي باور كنيد كه محبت شما فراموش نميشه

    دير و زود داره ولي...

    تبريك ميگم رشته و شغلتون رو

    خيلي هم خوبه

    با تلاش و پشتكار به مراتب بالاتر خواهيد رسيد

    موفق باشيد.

    سلام عزيزم خوبي؟؟

    مرسي كه با قدمهات به وبلاگم كه تركوندي

    ميدونم عزيزم برايه همين به اولين كسي كه پيام دادم تو بودي و بس...

    قول ميدم تنهات نزارم قوووووووووووول تو هم برام دعا كن كه خدا محافظم باشه باشه؟؟

    مراقب خودت باش عزيزكم

    دوستت دارم

    شرو=شور

    عزيز دلم سلاممممم

    بالاخر اومدي پيشم.. با خوندن كامنت هات اونقدر وشر پيدا كردم كه فقط اومدم اينجا بهت بگم خيليييييييييييي دوستت دارم ياسي جونم تو هم اينو بارو كن

    ( بنام تو اي آرام جان )




    ســاقيــا بــده جـــامـي زان شـــراب روحــاني


    تـا دمـي بيــاســاييـم زيــن حجـاب جسمـاني


    بهـر امتحان اي دوست گر طلب كني جان را


    آنچنـان بـر افشـانم ، كـز طـلـب خجـل ماني


    سلام و عرض ادب

    بهترين نام رو شما نوشتي .... يا علي

    هر وقت احساس خستگي كردي همين نام مقدسو به زبون بيار ببين معجزه اش را

    راستي ... ميگم ها .... كاش منم يه مجنون خراباتي داشتم

    خداوكيلي در اين دوره زمونه داشتن يه همچين دوستاني كيمياست

    الــتــمـــاس دعـــا


    عزت زياد ..... يا علي مدد

    من و شمع يك شب كنار شمعي تا صبحدم نشستم او گريه كرد و مي سوخت من هم ز غم شكستم در آن شب سيه رو يادم به چشمت افتاد آن مستي نگاهت بر روي چشمم افتاد آهسته اشكي آمد پايين ز ديدگانم گويي به شعله آمد شمع درون جانم آن قطره اشكم آخر بر روي شمع لغزيد خاموش گشت و آنگه دودي به ناز رقصيد از طرح دود آن شمع در آن سياهي تار شعري نوشته مي شد آهسته روي ديوار دل مي تپد به سينه با ياد روي دلدار هر جا كه هستي يارم باشد ، خدانگهدار...

    سلام عزيزمممممممممممم

    خوبي نازنينممم؟؟

    بيا خصوصي

    گفتي که مرا دوست نداري گله اي نيست

    بيــن من و عشق تو ولي فاصله اي نيست

    گفتم که کمــي صبـر کن و گوش به من کن

    گفتـي کـه نـه بايـد بروم حوصله اي نيست

    پــرواز عجـــب عــادت خــوبيست ولي حيـف

    تو رفتـي و ديـگر اثـر از چـلچـلــه اي نيست

    گفتـي کـه کمـي فـکر خودم باشم و آنوقـت

    جز عشق تو در خاطر من مشغله اي نيست

    &n

    از بس که ملول از دل مردهء خويشم

    هم خستهء بيگانه ، هم آزردهء خويشم

    اين گريهء مستانهء من بي سببي نيست

    ابر چمـن تشنه و پژمردهء خويــشم

    گلبانگ ز شوق گل شاداب توان داشت

    من نوحه سراي گل افسردهء خويشم

    شادم که دگر دل نگرايد سوي شــادي

    تا دادِ غمش ره به سراپردهء خويشم

    پي کرده فلک مرکب آمــالم ودر دل

    خون موج زد از بخت بد آوردهء خويشم

    اي قافله ، بدرود ، سفر خوش ، بسلامت

    &nbs

    دلـــم گــرفتــه تــر از روزهــاي بــارانـي است

    غـمـــم ، غـريــب تـريـــن کــولــي بـيــابـاني است

    طلــــوع صــورت غـــمنـــاک تــو ، بـــه ديدهء من

    نــمــــاي بــاغـچـــه ، در عصـرهـاي باراني است

    مــگــر بــه جــامــه گلــبفت تــو بـهــار گـــذشت.؟

    کـه عطـرنـاک چـو گل &nbs

    ديده ام سوي ديار تو و در کف تو

    از تـو ديگر نه پيـامي نه نشـاني

    نـه به ره ، پـرتو مهتـاب امـيدي

    نه به دل سـايه اي از راز نهـاني

    دشت تَف کرده و بر خويش نديده

    نـم نـمِ بـوسـهء بـارانِ بهـاران

    جاده اي گـم شده در دامن ظلمت

    خالـي از ضـربهء پـاهاي سواران

    تو به کس مهـر نبندي مگر آن دم

    که ز خود رفته ، در آغوش تو باشد

    يک شعر تازه دارم ، شعري براي ديوار
    شعري براي بختک ، شعري براي آوار

    تا اين غبار مي مرد ، يک بار تا هميشه
    بايد که مي نوشتم ، شعري براي رگبار

    اين شهر واره زنده است ،‌اما بر آن مسلط
    روحي شبيه چيزي ،‌ چيزي شبيه مردار

    چيزي شبيه لعنت ،‌ چيزي شبيه نفرين
    چيزي شبيه نکبت ،‌ چيزي شبيه ادبار

    در بين خواب و مرداب ، چشم و دهان گشوده است
    گمراهه هاي باطل ،‌بن بست هاي انکار

    تا مرز بي نهايت ، تصوير خستگي را
    تکرار مي کنند اين ،‌ ايينه هاي بيمار

    عشقت هواي تازه است ، در اين قفس که دارد
    هر دفعه بوي تعليق ، هر لحظه رنگ تکرار

    از عشق اگر نگيرم ،‌ جان دوباره ،‌من نيز
    حل مي شوم در اينان اين جرم هاي بيزار

    بوي تو دارد اين باد ،‌وز هفت برج و بارو
    خواهد گذشت تا من ، همچون نسيم عيار


    با من بگو تو کيستي ، مهري ؟بگو ماهي؟ بگـو

    خوابي؟خيالي؟چيستي؟ اشکي؟ بگو،آهي بگو

    راندم چو از مهرت سخن،گفتي بسوز ودم مزن

    ديگر بگو از جان من جانا چه مي خواهي؟بگو

    گيرم نمي گيري دگـر زآشفتهء عشـقت خبــر

    بر حال من گاهي نگر ، با من سخن گاهي بگو

    غمخوار دل اي مه نه اي،از درد من آگه نه اي

    والله نه اي بالله نه اي ، از دردم آگاهي؟ بگـو

    در خلوت من سر زده ، يک ره درآ ساغر زده

    آخر نگويي سرزده از من چه کوتاهي؟ بگو

    من عاشق تنهايي ام ، سر گشتهء شيدايي ام

    ديوانهء رسوايي ام تو هرچه مي خواهي بگو




     <      1   2   3      >