• وبلاگ : دختري با كوله‏ باري از اميد
  • يادداشت : نامه اي به يك دوست
  • نظرات : 29 خصوصي ، 51 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <      1   2   3   4      >
     
    سلام
    خسته نباشيد
    جالب بود .
    به سايت ما هم سري بزنيد . خوشحالمون مي کنيد
    يا علي

    سلام ياسي جان

    خوبي؟

    من آپم

    زود بياي هااااااااااا

    منتظرتم

    سلام ابجي جونم ... اين چند وقته خيلي درگير بودم ... مي دوني كه

    نامه ي قشنگي بود ... حيف كه هيچ وقت اين حس دلتنگي رو نداشتم

    برام دعا كن كه حسابي محتاجم

    دنيا چنان پر است از فراواني كه چاره اي نداريم جز شادماني

    شاد باشي و سراسر رنگين كمان

    سلام

    چه بگويم كه همه را گفتي و ...
    اما ديگه قسم و آخري رو تكرار نكن باشه عزيزم.

    براي خاله دعا كن كه شديدا محتاجم...

    پناه مي‏برم به آفريدگار فلق

    سلام دوست عزيز ... با تشكر از حضور سبزتان و نظري كه داديد

    مطلبي زيبا و سرشار از احساس بود

    خيلي خوشحالم كه به اين راحتي باهاش ارتباط برقرار ميكنيد ... يه دوست بي كلك و يك ياور هميشه مومن ...

    در پناه حضرت عشق شاد باشيد

    آپديت هستم ممنون ميشم از نظرات خود به كلبه ما فيض رسانيد

    حق هو مددي

    معراج بي بازگشت

    مرغ کرچم

    انتظار آخر پائيز را دارد

    و خروسم

    صبح و ظهر و عصر

    ميخواند

    موش خانه ،

    گربه ي همسايه را ، گر مژده نفرستد

    جوجه هايم را

    از اين بيغوله

    خواهم برد

    جوجه هايم

    وسعت پرواز ،

    جوجه هايم

    فرصت آواز ميخواهند

    اعتقاد من ، به پيوند غريب خاکُ انسان نيست

    من به يک معراج بي برگشت خواهم رفت

    من شکوه دودمان خاکي ام را،

    دود خواهم کرد!

    آخر پائيز

    آخر پائيز

    من به بال جوجه هايم،

    با شما بدرود خواهم کرد.

    محمد علي بهمني

    با آرزوي فرجش!

    در پناه حق!

    شاد باشي و مانا!

    همين است ابتداي سبز اوقاتي كه مي‌گويند

    و سرشار گل است آن ارتفاعاتي كه مي‌گويند

    اشارات زلالي از طلوع تازه‌ي نرگس

    پياپي مي‌وزد از سمت ميقاتي كه مي‌گويند

    زمين در جستجو هرچند بي‌تابانه مي‌چرخد

    ولي پيداست ديگر آن علاماتي كه مي‌گويند

    جهان اين بار ديگر ايستاده با تمام خويش

    اي دوست كمي با دل ما راه بيا

    با خواهش من نه كه به دلخواه بيا

    تا شعر سلامت برسد تا مقصد

    با من دو سه بيت دگري راه بيا

    اي مركز منظومه ي تشبيه به نور

    خورشيدترين كنايه از ماه بيا

    من چند غزل پيشتر از اين گفتم

    دلواپس شاعران بي آه بيا

    آنقدر نيا تا كه فراموش شوي

    بعدش به سر صبر تو ناگاه بيا

    هرچند كه ما پشت نموديم به تو

    محض گل روي عشق كوتاه بيا

    با توام اي دشت بي‌پايان سوار ما چه شد

    يكه‌تاز جاده‌هاي انتظار ما چه شد

    آشناي "لافتي الا علي" اينك كجاست

    وارث "لاسيف الا ذوالفقار" ما چه شد

    چارده قرن است چل منزل عطش پيموده‌ايم

    التيام زخمهاي بي‌شمار ما چه شد

    ذوالجناحا عمر ما چون عمر عاشورا مباد

    دشت را گشتي بزن بنگر سوار ما چه شد

    باز اي موعود بي تو جمعه‌اي ديگر گذشت

    بي‌قراري كشت ما را پس قرار ما چه شد

    مي‌نشينم تا ظهور سرخ مردي سبزپوش

    آن زمان

    هنوز گمشده‌ي قصه‌ها نيامده است

    كسي به ديدن دنياي ما نيامده است

    هنوز اول كار است ما نيامده‌ايم

    زمين وجود ندارد خدا نيامده است

    هنوز در تفي از آتش‌اند جنگلها

    هنوز حال درختان به جا نيامده است

    به روي بستري از مرگ چشمتان بسته‌است

    كسي به خواب قشنگ شما نيامده است

    تمام جاده پر از برف مي‌شود اما

    هنوز صاحب آن رد پا نيامده است

    گذشته است هزاران هزار سال و هنوز

    چه نامه ي زيبا و با احساسي!

    واقعا زيبا نوشتي گلم!

    ...

    اي پادشه خوبان داد از غم تنهايي

    دل بي تو به جان آمد وقت است كه بازآيي

    احساست جاري و قلمت توانا!

    سلاااااااااااااااااااااااااااااااام ياسي جون!

    خوبي نازنين؟!

    دلم برات تنگ شده بود آبجي جونم!

    من كه نبودم تو هم آيا نبودي ؟

    يا فراموشم كردي؟

    يا وبم براي تو هم فيلتر بوده؟؟؟

    به هر حال حالا برگشتم

    با كوله بار آرزوهام

    سلام همسايه.

    خيلي بي معرفت شدي دوستم.

    نسيم تنهايي هم كه با به وزيدن گرفته ولي كسي همراهم نيست در

    اين كلبه ي تنهايي باز هم با يك پريشان گويي به انتظارت مي نشينم.

    شايد كه دلت به رحم بياد و سري به دوستان قديم بزني.

    سهم ِتوچشم هاي من

    و اين زخم


    كه از دهان ِدريده ي ِتو باريده بود


    حالا هي برگرده ي من مي دود


    و صداي پاي قطار هايي را در مي آورد


    كه ضجه را به آشويتس مي برند.


    اين ريل


    كلافه مي شود از صدا


    واما باز


    روياي نوعروسان دزديده مي شود


    ومن كُت كَت بسته اي را مي بينم


    كه هنوز طنين كِل را


    به بازو دارد


    اگر چه


    دهه ها از روياي هر عروسي دور بوده است.


    چه بوي سوختني بالا گرفته


    در خط ِاين جناغ وُ گرماي آن ريل


    اما تنها تو بد نام گشته اي آشويتس!


    و گرنه


    من در لحظه هايي به سنگيني ِ دمادم


    دربارش ِ كوره از آسمان ِنفتي ِبغداد


    سوي دو چشمم را

    گم كرده ام

    و اين هيچ ِ پر بركت را

    تا تازه تر بماند وُبدانند

    زير باران گريه مي گيرم.

    چه بد آوردني است آشويتس!

    وگر نه

    اين همه ناو ِاز كوره در رفته

    در كور سوي اين خليج

    تو را

    در انگشت ِكوچك ِخود هم نمي كنند.

    وچه بد آورده ايم بد

    كنار ِكلماتي كه اين روز ها

    زير پوست تزريق مي شوند.

    پاسخ

    سلام ... همسايه من اومدم ، ولي انگار وبت مشكل داره ! يه كاريش بكن ...
    سلام خواهر جون چرا هميشه غمگيني يا بهتر بگم شاعر اما من پست امروزم راجع به چيزيه كه شما دخترا بايد نظر بدين. مي خوام كه راجع بهش نظرت رو بنويسي ممنونم
     <      1   2   3   4      >