ديگر از زمزمه ي مرغ سحر حرفي نيست
ديگر از گريه ي خاموش شبم اشکي نيست
سرد و مبهوت به پهناي افق مي نگرم
دور دور تر در آن سوي کوير بين خورشيد و زمين پيونديست
شايد آنجا پرستوهاشان شعر حافظ همه از بر دارند
يا بجاي شب تاريک وخموش تا سحرگاه همه بيدارند
بايد آنجا بروم بايد ديد
شايد آنجا شهريست مردمانش همه بيدار و وفادار به هم
شايد آنجا شهريست که خورشيد در آن مي خوابد
و دگر از شب وتاريکي وسرما خبري نيست درآن
من سفر ميکنم امروز از اين غربت سرد
تا افق تا بر خورشيد قدم خواهم زد
پيش رويم اينک کوره راهيست پر از مکر خموش
ومن استاده در اين راه دلم پر ز خروش
بايد آنجا بروم بايد ديد
من گذر مي کنم امروز ز پهناي افق
به اميدي که رسم تا درآن شهر بزرگ
****
پشت خورشيد هوا بي رنگ است
آسمان هم چو زمين از سنگ است
کوه هايش همه مغرور و تهيست
پشت تنهايي من شهري نيست
پشت جيغ همه ي چلچله ها حرفي نيست
حتي شايد حالا
پشت اين قطره ي اشکي که فرو ريخت به تاريکي شنهاي روان
اندکي مرحمت و عشق دگر جاري نيست
( سپاس از حضور سبزتان )