شنيدم گفت پروانه به جمعيسخن از درد خود در عشق شمعيکه من زاندم که بال و پر گرفتم بخود اين شمع را دلبر گرفتموز ان ساعت که او جانان من شدوفا در راه او پيمان من شدقسم خوردم که تا من زنده هستم هميشه اين بت خود را پرستمبجز رويش ز دنيا ديده دوزمبه اين اتش بسازم تا بسوزمکنون من پاس عهد خويشم دارماگر جان خواهد از من ميسپارمز بس نامش بود ورد زبانمتو گوئي شعاه رسته در دهانمجو بنشينم مکانم در بر اوستچو گردم گردشم گرد سر اوستولي با اين همه زيبائي او دلم سوزد به نابينايي او ندارد چشم تا بيند پرم راتن لرزان و چشمان ترم رانمي بيند چو من ميرقصم از زوقنميبيند چو من ميسوزم از شوقمن اما شمع چون پيشم نشينددلم ميخواهد که رويمرا ببينددلم ميخواهد که حالم را ببيندسرورم را ملالم را ببينديکي گفتش که اي پروانه مستدر اين درد گران حق با تو بوده استبود اما نهان يک نکته اينجاکه گردد خاطرات از ان شکيبا:زبينائي، بلي، شمع است بي بخشولي پرتو به بينايان کند پخشندارد ديده، اما ديده دارانجهان بيننده در نورش هزارانطرب کن، يار تو کحبوب دنياشتتو را معشوقه، مارا مجلس اراست
( با ناله دل به روز هستم )