• وبلاگ : دختري با كوله‏ باري از اميد
  • يادداشت : غروب ... جمعه ... پاييز
  • نظرات : 4 خصوصي ، 36 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    شنيدم گفت پروانه به جمعي
    سخن از درد خود در عشق شمعي
    که من زاندم که بال و پر گرفتم
    بخود اين شمع را دلبر گرفتم
    وز ان ساعت که او جانان من شد
    وفا در راه او پيمان من شد
    قسم خوردم که تا من زنده هستم
    هميشه اين بت خود را پرستم
    بجز رويش ز دنيا ديده دوزم
    به اين اتش بسازم تا بسوزم
    کنون من پاس عهد خويشم دارم
    اگر جان خواهد از من ميسپارم
    ز بس نامش بود ورد زبانم
    تو گوئي شعاه رسته در دهانم
    جو بنشينم مکانم در بر اوست
    چو گردم گردشم گرد سر اوست
    ولي با اين همه زيبائي او
    دلم سوزد به نابينايي او
    ندارد چشم تا بيند پرم را
    تن لرزان و چشمان ترم را
    نمي بيند چو من ميرقصم از زوق
    نميبيند چو من ميسوزم از شوق
    من اما شمع چون پيشم نشيند
    دلم ميخواهد که رويمرا ببيند
    دلم ميخواهد که حالم را ببيند
    سرورم را ملالم را ببيند
    يکي گفتش که اي پروانه مست
    در اين درد گران حق با تو بوده است
    بود اما نهان يک نکته اينجا
    که گردد خاطرات از ان شکيبا:
    زبينائي، بلي، شمع است بي بخش
    ولي پرتو به بينايان کند پخش
    ندارد ديده، اما ديده داران
    جهان بيننده در نورش هزاران
    طرب کن، يار تو کحبوب دنياشت
    تو را معشوقه، مارا مجلس اراست


    ( با ناله دل به روز هستم )