ديده ام سوي ديار تو و در کف تو
از تـو ديگر نه پيـامي نه نشـاني
نـه به ره ، پـرتو مهتـاب امـيدي
نه به دل سـايه اي از راز نهـاني
دشت تَف کرده و بر خويش نديده
نـم نـمِ بـوسـهء بـارانِ بهـاران
جاده اي گـم شده در دامن ظلمت
خالـي از ضـربهء پـاهاي سواران
تو به کس مهـر نبندي مگر آن دم
که ز خود رفته ، در آغوش تو باشد