• وبلاگ : دختري با كوله‏ باري از اميد
  • يادداشت : انتخاب من
  • نظرات : 11 خصوصي ، 47 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    باز باران بي ترانه
    باز باران با تمام بي کسي هاي شبانه
    مي خورد بر مرد تنها
    مي چکد بر فرش خانه

    باز مي آيد صداي چک چک غم
    باز ماتم

    من به پشت شيشه تنهايي افتاده
    نمي دانم ، نمي فهمم
    کجاي قطره هاي بي کسي زيباست

    نمي فهمم چرا مردم نمي فهمند
    که آن کودک که زير ضربه شلاق باران، سخت مي لرزد
    کجاي ذلتش زيباست

    نمي فهمم

    کجاي اشک يک بابا
    که سقفي از گِل و آهن به زور چکمه باران
    به روي همسرو پروانه هاي مرده اش، آرام باريده
    کجايش بوي عشق و عاشقي دارد

    نمي دانم
    نمي دانم چرا مردم نمي دانند
    که باران عشق تنها نيست
    صداي ممتدش در امتداد رنج اين دلهاست
    کجاي مرگ ما زيباست
    نمي فهمم

    ياد آرم روز باران را
    ياد آرم مادرم در کنج باران مرد
    کودکي ده ساله بودم
    مي دويدم زير باران ، از براي نان

    مادرم افتاد
    مادرم در کوچه هاي پست شهر آرام جان مي داد
    فقط من بودم و باران و گِل هاي خيابان بود
    نمي دانم
    کجــــاي اين لجـــــن زيباست

    بشنو از من کودک من
    پيش چشم مرد فردا
    که باران هست زيبا از براي مردم زيباي بالا دست
    و آن باران که عشق دارد فقط جاريست براي عاشقان مست

    و باران من و تو درد و غم دارد
    خدا هم خوب مي داند
    که اين عدل زميني ، عدل کم دارد


    ( به روز هستم و در انتظار حضور سبزتان )