• وبلاگ : دختري با كوله‏ باري از اميد
  • يادداشت : خوب ترين روز خدا
  • نظرات : 26 خصوصي ، 46 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    وقتي که من بچه بودم
    وقتي که من بچه بودم ،
    پرواز يک بادبادک
    مي بردت از بام هاي سحرخيزي پلک
    تا
    نارنجزاران خورشيد .
    آه ،
    آن فاصله هاي کوتاه .
    وقتي که من بچه بودم ،
    خوبي زني بود که بوي سيگار مي داد ،
    و اشکهاي درشتش
    از پشت آن عينک ذره بيني
    با صوت قرآن مي آميخت .

    وقتي که من بچه بودم ،
    آب و زمين و هوا بيشتر بود ،
    وجيرجيرک
    شب ها
    درمتن موسيقي ماه و خاموشي ژرف
    آواز مي خواند .

    وقتي که من بچه بودم ،
    لذت خطي بود
    ازسنگ
    تازوزه آن سگ پير و رنجور .
    آه ،
    آن دستهاي ستمکار معصوم .


    وقتي که من بچه بودم ،
    مي شد ببيني
    آن قمري ناتوان را
    که بالش
    زين سوي قيچي
    باباد مي رفت –
    مي شد،
    آري
    مي شد ببيني ،
    و با غروري به بيرحمي بي ريايي
    تنها بخندي .


    وقتي که من بچه بودم ،
    درهرهزاران و يک شب
    يک قصه بس بود
    تاخواب و بيداري خوابناکت
    سرشار باشد .


    وقتي که من بچه بودم ،
    زورخدا بيشتر بود .


    وقتي که من بچه بودم ،
    برپنجره هاي لبخند
    اهلي ترين سارهاي سرور آشيان داشتند ،
    آه ،
    آن روزها گربه هاي تفکر
    چندين فراوان نبودند .


    وقتي که من بچه بودم ،
    مردم نبودند .


    وقتي که من بچه بودم ،
    غم بود ،
    اما
    کم بود .