وقتي که من بچه بودموقتي که من بچه بودم ، پرواز يک بادبادکمي بردت از بام هاي سحرخيزي پلکتانارنجزاران خورشيد .آه ،آن فاصله هاي کوتاه .وقتي که من بچه بودم ،خوبي زني بود که بوي سيگار مي داد ،و اشکهاي درشتش از پشت آن عينک ذره بينيبا صوت قرآن مي آميخت .وقتي که من بچه بودم ،آب و زمين و هوا بيشتر بود ،وجيرجيرکشب هادرمتن موسيقي ماه و خاموشي ژرفآواز مي خواند .وقتي که من بچه بودم ،لذت خطي بودازسنگتازوزه آن سگ پير و رنجور .آه ،آن دستهاي ستمکار معصوم .وقتي که من بچه بودم ،مي شد ببينيآن قمري ناتوان را که بالشزين سوي قيچيباباد مي رفت –مي شد،آري مي شد ببيني ،و با غروري به بيرحمي بي رياييتنها بخندي .وقتي که من بچه بودم ،درهرهزاران و يک شبيک قصه بس بودتاخواب و بيداري خوابناکتسرشار باشد .وقتي که من بچه بودم ،زورخدا بيشتر بود .وقتي که من بچه بودم ،برپنجره هاي لبخنداهلي ترين سارهاي سرور آشيان داشتند ،آه ،آن روزها گربه هاي تفکرچندين فراوان نبودند .وقتي که من بچه بودم ،مردم نبودند .وقتي که من بچه بودم ،غم بود ،اماکم بود .