• وبلاگ : دختري با كوله‏ باري از اميد
  • يادداشت : زيباترين شكيب
  • نظرات : 7 خصوصي ، 15 عمومي
  • تسبیح دیجیتال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    همه چيز براي كوج آمده بود:
    تنهايي پر از سكوت محراب خانه گلي، سجاده گسترده روي زمين و با نوي كه شبنم وجودش قطره قطره مي‌چكيد. آهسته از جا برخواست؛ دست به زمين و دست به پهلو.

    زنجير تكبير آرام آرام بسته شد؛ بالا آمد رسيد كنار گوش‌هاي پوشيده در مقنعه. صداي آلله اكبر، گوش فرشته‌گان را نوازش و دل زمينيان را آرامش داد. پيش از آنكه نام پروردگار روي غنچه لب‌هايش بنشيند؛ روحي پرستنده او در گلستان [حريم كبرايي] با خدا نجوا مي‌كرد:
    نه از خود كه لبريز از معنويت بود و سيراب زلال مناجات ؛ نه از پدر كه نزديكتر از وي پيش خدا نشسته بود؛ نه از مادر مهمان شده بهشتيان؛ نه از شوهر به زندان افتاده دوزخيان؛ نه از فرزندان كه دوشا دوش وي پر ميِ‌گشودند. كه از من و تو! مي‌دانم چه مي‌گفت و چگونه!حلقه‌هاي اشك، نگاه‌هاي او را پوشانده و دانه‌هاي مرواريد در صورتش غلطيد. نگين قنوتش با آسمان و خانه زمينيان را روشن كرده بود.
    دست هايش پر از ستاره‌هاي آرزوي من- تو- او برمي‌گشت، و روي دل‌هاي نگران ذهن بي خانمان و روح سرگردان مي‌نشست. نگاهايم را به او آويختم؛ فروتنانه خم شد سر به آستان دوست نهاد، مي نشست و دو باره ...لحظه به لحظه اوج مي‌گرفت. يك چهارم، كمتر يا بيشتر زمانش اين گونه مي گزراند و ديگر لحظه‌ها را براي كارهاي ديگر. فراموش نمي‌كنم! اين روزها، يك دست در قنوت بر مي‌داشت؛ شايد چشمانم تار مي‌ديد؛ يا از پهلو نگاهش مي‌كردم؛ يا ژرف نمي‌ديدم؛ شايد شبانگاه در محراب مي‌استاد يا... يا ... آخر نمي‌دانم!