نوميد مشو جانا ؛ اميد پديد آمد
اميد همه جانها ؛ از غيب رسيد آمد
نوميد مشو گرچه ؛ مريم بشد از دستت
کان نور که عيسي را ؛ بر چرخ کشيد آمد
نوميد مشو اي جان ؛ در حسرت اين زندان
کان شاه که يوسف را ؛ از حبس خريد آمد
يعقوب برون آمد ؛ از پرده مستوري
يوسف که زليخا را ؛ پرده بدريد آمد
اي شب به سحر برده ؛ در يارب و يارب تو
آن يارب و يارب را ؛ رحمت بشنيد آمد
اي درد کهن گشته ؛ بخ بخ که شفا آمد
وي قفل فرو بسته ؛ بگشا که کليد آمد
«