حسي مي گويد اين روزگار بي شرم،
نامردانه سيطره اش را بر چشمهاي بي پرواي من گسترانيده است.
نمي دانم. نمي دانم در اين برهوت بر من ديوانه چه خواهد گذشت.
ديگر در اطاق افکار و تنهايي خويش آنچنان محبوس شده ام که حس مي کنم
ديگر ارتباطي با دنياي اطراف خود ندارم. ديگر آدميان را آنطور که مي ديدم نمي بينم.
فاصله ي من با دنياي خارج هر روز بيشتر و بيشتر مي شود و در اين گير و دار
آن که مرگ مي نامندش هر روز بيشتر و بيشتر ذهن مرا درگير خود مي کند.
××××××××××××
شايد آفتابي ديگر...