كاش چون برگ خزان رقص مرا تماشا ميكرد ماه با نگاه به چهره ات روز را هاشا ميكرد
ديوانه اي جارو را ارابه تماشا ميكرد شيطان آفرينش را دسيسه و دعوا ميكرد
بچه اي در خيابان نگاه به بابا ميكرد مادربزرگ داشت برنج را در قابلمه جا ميكرد