براي کسي نمي نويسم . حالا ديگر آنقدر اين قهوه ي مانده تلخ شده ، که فقط به مزاج خودم بسازد و بس !کوک مي زنم،يکي زير، يکي رو ! نه ، اينجا دلي نشکسته ! فقط آنقدر انگشت چرخاندم تا ته دلم را ببينم که پاره شده. وگرنه اوضاع مرتب است.چشم هايم را شسته ام و به درخت آويزان کرده ام تا خشک شود . دست هايم تازه از بي حسي خارج شده و مي تواند لطافت ماه را از پشت شيشه لمس کند.يک جفت کفش نو خريده ام ، براي همين نگران پاهايم نيستم...گفته بودم اين جاده ها تمامي ندارد.حالا فقط کمي مانده تا دل پاره ام را کوک بزنم . دلم که کوک شد...راه مي افتم