سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اندرزها، صیقل جانها و جلای دل هایند . [امام علی علیه السلام]

دختری با کوله‏ باری از امید
Search Engine Optimization
نویسنده : یاسی

 

در آسمان تو پرواز می کنم، عصری غمگین و غروبی غمگین تر در پیش... من بیزار از خود و از کرده ی خویش، دلِ نامهربانم را به دوش می کشم تا آن سوی مرز های انزوا پنهانش کنم...

در اوج نیزار های پشیمانی و ابر های سیاه و سرگردان، که با من از یک طایفه اند، سلام می گویم...

تو باور نکن، اما من عاشقم!

رفتن دلیل نبودن نیست...

در غروب آسمان تو شاید، اما در شب خویشتن، چگونه بی تو گم شوم؟!

تو را تا فردا، تا سپیده، با خود خواهم بُرد و با یاد تو و با عشق تو خواهم مُرد...

رفتن دلیل نبودن نیست...

تو باور نکن، اما من عاشقم!*

 

پ ن: *حکایتِ پنجم فردمنش شده است حکایتِ روزهای دلتنگی ام! ( زندگی/مشترک هر چقدر هم خیال انگیز باشد، هر چقدر هم روزهای دوست داشتنی داشته باشد، وقت هایی هست که دلت می خواهد زمان بایستد و تو کودکانه، روزهای رفته را در آغوش بگیری! روزهایی که دیگر حتا در خواب هم نمی توانی زندگی شان کنی! روزهایی که هر روز و هر روز در انتظار رفتن شان بودی و امروز در انتظار آمدن شان! روزهای دلتنگی... )

پ ن: زمان نمی ایستد، فقط با سرعت همه مان را جا می گذارد!

پ ن: می گفت: "باورم نمیشد که تو این همه مدت توو این شهر دووم بیاری، فکر می کردم دختر ضعیفی هستی، واقعا خانووم شدی!"

       اما او نمی دانست که این دختر ِ امیدوار ِ روزهای ِ بی قراری، چه بهای گزافی را پرداخته است برای خانووم شدن!

پ ن: با همه دلواپسی ها، خستگی، باز پابندم به این دلبستگی...

پ ن: حکم بر نوشتن نبود، باور کنید! باز هم پادشاه فصل ها مغلوب م کرد! بی صبرانه منتظر ریزش برگ های پاییزی و قدم زدن در جاده ی بی انتهای باران زده هستم...

 

بعد نوشت: حکمتِ تقارن ارسال این یادداشت و اختلال اخیر در سرویس دهی پارسی بلاگ و به دنبال آن خرابی سیستمم را نمی دانم! اما هر چه که بود یک هفته ای درگیر مان ( تو بخوان: کِنف ) کرد :دی

 

 


جمعه 89/7/9 ساعت 11:39 صبح
نویسنده : یاسی

  

درد دارد! خیلی هم درد دارد، باور کن!
از آن دردهایی که شب تا صبح، از فرط حسرت‏پیچه، خم و راست می‏شوی و محکوم به سکوتی! آن هم سکوتی ابدی با لب‏هایی خاموش که تنها برای بلعیدن هوای روزهای نیامده باز و بسته می‏شود... روزهایی که به سیاهی‏اش ایمان داری و به سپیدی صبح صادق‏اش امید... و تو در کشاکش همیشه‏گی سیاهی و سپیدی، بی رنگی را ترجیح می‏دهی که خود منشا تمام رنگ‏هاست!
شاید اگر آن روزها هم، رنگ بی‏رنگی را بر طرح تابلوی دل می‏پاشیدی، این روزها طراح معروفی می‏شدی*!
آن روزهایی که رفته‏اند و دیگر باز نمی‏گردند، حتا در خواب!
درد دارد! باور کن درد دارد!

 

* هر چه هست از قامت ناساز بی‏اندام ماست/ ور نه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست!

 

 


یکشنبه 87/6/24 ساعت 9:26 صبح

همه ی نوشته های من
رفتن دلیل نبودن نیست
بر در می‏خانه رفتن کار یکرنگان بود
[عناوین آرشیوشده]
فهرست
204118 :کل بازدیدها
2 :بازدید امروز
8 :بازدید دیروز
موضوعات وبلاگ
درباره خودم
دختری با کوله‏ باری از امید
لوگوی خودم
دختری با کوله‏ باری از امید
لینکهای مفید

جستجوی وبلاگ من
:جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

آوای آشنا
اشتراک
 
نوشته های قبلی
تیر 85
مرداد 85
شهریور 85
مهر 85
آبان 85
آذر 85
د ی 85
بهمن 85
اسفند 85
فروردین 86
اردیبهشت 86
خرداد 86
تیر 86
مرداد 86
شهریور 86
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1386
لوگوی دوستان








لینک دوستان

بیابان گرد
پاک دیده
آدمک ها
لعل سلسبیل
برگ بید
ناگفته های آبجی کوچیکه
روزنوشت یک دانشجو
پاسبان *حرم دل* شده ام
دم مسیحایی
دختر مشرق...هاترا
من دیگه مشروط نمیشم
نغمه ی غم انگیز
رقص در غبار
من او
شما ها

ویرایش قالب