سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بر دلت جامه پرهیزگاری بپوشان تا به دانش برسی [از سفارشهای خضر به موسی علیه السلام]

تیر 85 - دختری با کوله‏ باری از امید
Search Engine Optimization
نویسنده : یاسی

 

یک قدم به سوی آبادی

صد قدم به سوی ویرانی

زندگی ام پر از این لحظه ها

و من اسیر این لحظه ها

لحظه های هیچ لحظه های پوچ

لحظه هایی که مرا از دست زندگی گرفته اند و به

 مرداب فریب برده اند

چیزی به فرورفتنم نمانده چیزی به تمام شدنم نمانده

در سایه ی سنگینی که بر روی زندگی ام افتاده ,

 وزش نابودی را می بینم

و از نزدیک دستها صدای طبل بیهودگی را می شنوم

که با طپش قلب من می آمیزد و در این آمیزش حسی

 است قدیمی و آشنا

حس تنهایی و غربت و انتظار

این وزش نابودی است یا ضربان قلب وحشت که بر

 سقف زندگی ام می وزد

چیزی به فرورفتنم نمانده چیزی به تمام شدنم نمانده

تلاش بیهوده ایست تو را از خود داشتن تلاشی بیهوده

مثل دست و پا زدن در مرداب

مثل بیداری بعد از مرگ

تلاشی بیهوده مثل روبوسی ماه با خورشید

مثل فشردن دستهای روشنایی

من در نهایت حوصله نشسته ام تا تو به خود آیی و

 مرا طلب کنی

جستجو کن مرا که من در یک قدمی تو ایستاده ام

و گم نیستم

نگاه کن از ورای نیستی تا نبض هستی در کنار تو

 ایستاده ام

نگاه کن از آن سوی سرزمین نامعلوم تا این سوی

 دشت آشکار  در کنار تو ایستاده ام

به کجا میروی که در انتهای راه کسی جز من در

 انتظارت نیست

تمام شب در انتظار طلوع خورشید , ذرات تاریکی را شمردم

تمام شب در انتظار طلوع خورشید نشسته ام

تا به من بگوید با عشق تو چه باید کرد

و بهای با تو بودن چیست که دل بریدن جواب حل این

 معما نمی باشد

و از خود گذشتن اتفاق دیرینه ایست

تلاش بیهوده ایست تو را از خود داشتن

تلاشی بیهوده 

 

 

 


پنج شنبه 85/4/8 ساعت 4:27 عصر
نویسنده : یاسی

عجب دنیای حیرت آوریست این دنیا

که ماهیانش قهوه می نوشند , کودکانش بی شیرند

خوکهایش را با سیب زمینی می پرورانند

و آدم هایش را با حرف

ناظم حکمت


پنج شنبه 85/4/8 ساعت 4:2 عصر
نویسنده : یاسی

 

من مرگ نور را باور نمی کنم

و مرگ عشق های قدیمی را

مرگ گل همیشه بهاری که می شکفت

در قلب های ملتهب ما

مانند ذره ذره ی مشتاق

پرواز را به جانب خورشید

آغاز کرده بودم

با این پر شکسته تا آشیان نور

پرواز کرده بودم

من با چه شور و شوق

تصویر جاودانه ی آن عشق پاک را

در خویش داشتم

اینک منم نشسته به ویرانسرای غم

اینک منم گسسته ز خورشید و نور و عشق

در قلب من نشسته زمستان دیر پا

 


چهارشنبه 85/4/7 ساعت 1:0 عصر
نویسنده : یاسی

 

ای یگانه آشنای عشق ، ای طلیعه ی بیداری 

به من آموختی که بدانم چه وزنی دارد بودن و چه شوری دارد پریدن

ای چشمه ی جوشان شفقت ، تو ایثار را به صفت کمال آراستی

تا من حقیر در حصار نا شناخته ها خود را پیدا کنم

دستم گرفتی و با الفبای عشق به من آموختی

آن هماهنگی را که تنها پدیده ی متبلور در نظام بودن هاست

هرگز ، هرگز فراموش نخواهم کرد که سفر از فصل تو آغاز نمودم

و در عشق تو خاتمه یافتم . . .

 

 


سه شنبه 85/4/6 ساعت 4:46 عصر
نویسنده : یاسی

 

شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم

بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم

خالی از گمراهی من برتر از آلایش تن

من تو را بالاتر از هر چیز دنیا دوست دارم

 

 


سه شنبه 85/4/6 ساعت 4:25 عصر
نویسنده : یاسی

 

زیر خاکستر ذهنم باقیست

آتشی سرکش و سوزنده هنوز

یادگاری ست ز عشقی سوزان

که بود گرم و فروزنده هنوز

عشقی آنگونه که بنیان مرا

سوخت تا ریشه و خاکستر کرد

غرق در حیرتم از اینکه چرا

مانده ام زنده هنوز

گاهگاهی که دلم می گیرد

پیش خود می گویم

آنکه جانم را سوخت

یاد می آرد از این بنده هنوز؟

سخت جانی را بین

که نمردم از هجر

مرگ صد بار به از

بی تو بودن باشد

گفتم از عشق تو من خواهم مرد

چون نمردم ، هستم

پیش چشمان تو شرمنده هنوز

گرچه از فرط غرور

اشکم از دیده نریخت

بعد تو لیک پس از آن همه سال

کس ندیده به لبم خنده هنوز

گفته بودند که از دل برود یار چو از دیده برفت

سالهاست که از دیده ی من رفتی ، لیک

دلم از مهر تو آکنده هنوز

دفتر عمر مرا

دست ایام ورق ها زده است

زیر بار غم عشق

قامتم خم شد و پشتم بشکست

در خیالم اما

همچنان روز نخست

تویی آن قامت بالنده هنوز

در قمار غم عشق

دل من بردی و با دست تهی

منم آن عاشق بازنده هنوز

آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش

گر که گورم بشکافند عیان می بینند

زیر خاکستر جسمم باقی ست

آتشی سرکش و سوزنده هنوز

 

 

 


سه شنبه 85/4/6 ساعت 3:46 عصر
نویسنده : یاسی

 

روی سردریه خونه گلای یاس بهاری

یادته ازم گرفتی گفتی واسه یادگاری

لای دفترت گذاشتی اسمم و زیرش نوشتی

گفتی تا آخر عمرت اونارو نگه می داری

عمریه رو سردریمون گل یاس میاد و میره

اما هیشکی تو دل من جات و هیچ وقت نمیگیره

روزای رفته رو امروز دوباره مرور می کردم

از توی اون کوچه بازم دوباره عبور می کردم

انگاری دل دیگه رفته توی اون کوچه کسی نیست

رو گلای یاس خونه ذیگه اون عطر قدیم نیست

عمریه رو سردریمون گل یاس میاد و میره

اما هیچکی تو دل من جات و هیچ وقت نمیگیره

بگو تو این همه سالها مثل من کسی رو دیدی

به کسی عاشق تر از من یه جای دنیا رسیدی

من و کوچه چشم به راتیم ما هنوز همبازیاتیم

هر جای دنیا که باشی توی هر رویا باهاتیم

 


دوشنبه 85/4/5 ساعت 6:54 عصر
نویسنده : یاسی

 

بمان ...

تو را به جان سپیده تو را به سوسن و شبنم

تو را به بارش باران ... تو را به آبی دریا

تو را به جان شقایق ... تو را به لاله ی تب دار

تورابه لحظه ی دیدار... تورابه هق هق آرام و بیصدا سوگند

بمان ...

بمان که گر تو بمانی بهار خواهد ماند

بمان که گر تو بمانی هزار خواهد خواند

بمان بهانه ی بودن...بمان دلیل سرودن...بمان امید شکفتن

که گر تو بمانی دوباره خواهم ماند

دوباره خواهم خواند

برای باور فردا شبانه خواهم راند

بمان که من به شوق بودن با تو

به آفتاب روشن فردا سلام خواهم کرد

بمان که گر تو بمانی امید خواهد ماند ......... بمان

  

 


یکشنبه 85/4/4 ساعت 6:33 عصر
نویسنده : یاسی

 

تا در این دهر دیده کردم باز

گل غم در دلم شکفت به ناز

بر لبم تا که خنده پیدا شد

گل او هم به خنده ای واشد

هرچه برمن زمانه میافزود

گل غم را از آن نصیبی بود

همچوجان درمیان سینه نشست

رشته ی عمر ما بهم پیوست

چون بهار جوانی ام پژمرد

گفتم این گل زغصه خواهد مرد

یا دلم را چو روزگار شکست

گفتم اورا چو من شکستی هست

میکنم چون درون سینه نگاه

آه ازاین بخت بد چه بینم آه

گل غم مست جلوه ی خویش است

هر نفس تازه رو تر از پیش است

زندگی  تنگنای  ماتم  بود

گل گلزار او همین غم بود

اوگلی را به سینه ی من کاشت

که بهارش خزان نخواهد داشت

 

 


جمعه 85/4/2 ساعت 11:37 صبح

همه ی نوشته های من
رفتن دلیل نبودن نیست
بر در می‏خانه رفتن کار یکرنگان بود
[عناوین آرشیوشده]
فهرست
208169 :کل بازدیدها
121 :بازدید امروز
14 :بازدید دیروز
موضوعات وبلاگ
درباره خودم
تیر 85 - دختری با کوله‏ باری از امید
لوگوی خودم
تیر 85 - دختری با کوله‏ باری از امید
لینکهای مفید

جستجوی وبلاگ من
:جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

آوای آشنا
اشتراک
 
نوشته های قبلی
تیر 85
مرداد 85
شهریور 85
مهر 85
آبان 85
آذر 85
د ی 85
بهمن 85
اسفند 85
فروردین 86
اردیبهشت 86
خرداد 86
تیر 86
مرداد 86
شهریور 86
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1386
لوگوی دوستان








لینک دوستان

بیابان گرد
پاک دیده
آدمک ها
لعل سلسبیل
برگ بید
ناگفته های آبجی کوچیکه
روزنوشت یک دانشجو
پاسبان *حرم دل* شده ام
دم مسیحایی
دختر مشرق...هاترا
من دیگه مشروط نمیشم
نغمه ی غم انگیز
رقص در غبار
من او
شما ها

ویرایش قالب