یک قدم به سوی آبادی
صد قدم به سوی ویرانی
زندگی ام پر از این لحظه ها
و من اسیر این لحظه ها
لحظه های هیچ لحظه های پوچ
لحظه هایی که مرا از دست زندگی گرفته اند و به
مرداب فریب برده اند
چیزی به فرورفتنم نمانده چیزی به تمام شدنم نمانده
در سایه ی سنگینی که بر روی زندگی ام افتاده ,
وزش نابودی را می بینم
و از نزدیک دستها صدای طبل بیهودگی را می شنوم
که با طپش قلب من می آمیزد و در این آمیزش حسی
است قدیمی و آشنا
حس تنهایی و غربت و انتظار
این وزش نابودی است یا ضربان قلب وحشت که بر
سقف زندگی ام می وزد
چیزی به فرورفتنم نمانده چیزی به تمام شدنم نمانده
تلاش بیهوده ایست تو را از خود داشتن تلاشی بیهوده
مثل دست و پا زدن در مرداب
مثل بیداری بعد از مرگ
تلاشی بیهوده مثل روبوسی ماه با خورشید
مثل فشردن دستهای روشنایی
من در نهایت حوصله نشسته ام تا تو به خود آیی و
مرا طلب کنی
جستجو کن مرا که من در یک قدمی تو ایستاده ام
و گم نیستم
نگاه کن از ورای نیستی تا نبض هستی در کنار تو
ایستاده ام
نگاه کن از آن سوی سرزمین نامعلوم تا این سوی
دشت آشکار در کنار تو ایستاده ام
به کجا میروی که در انتهای راه کسی جز من در
انتظارت نیست
تمام شب در انتظار طلوع خورشید , ذرات تاریکی را شمردم
تمام شب در انتظار طلوع خورشید نشسته ام
تا به من بگوید با عشق تو چه باید کرد
و بهای با تو بودن چیست که دل بریدن جواب حل این
معما نمی باشد
و از خود گذشتن اتفاق دیرینه ایست
تلاش بیهوده ایست تو را از خود داشتن
تلاشی بیهوده