ساعت ، بمان نرو
دیگر زمان ز یادی نمانده است
باید کمی ستاره ببینم در آسمان
باید نهال خنده بکارم به روی لب
تا انتهای خط راهی نمانده است
تیک تاک عمر من
آه ای دقیقه های عجول و فراری ام ، رخصت نمی دهید ؟
باید برای خنده بیابم بهانه ای
ای لحظه های عزیزم ، شما چرا فرصت نمی دهید ؟
بر من چه کارهای زیادی که مانده است
ساعت تو را به جان عقربه هایت بمان ، نرو
اینک من و دقایقی که پُر از شاید و اگر
در انتظار چه ؟
خود نیز مانده ام
بی پرده با تو بگویم عزیز دل
یک شب چه کودکانه به خوابی سپید و پاک
ناگه چنین بزرگ من از خواب جسته ام
گویی کسی شبانه کودکی ام را ربوده است
باید شروع کنم
حتی اگر به آخر خط هم رسیده ام
یک نقطه می نهم
اینک منم ، برپا و استوار در آغاز خط نو
خوش خط تر از گذشته
آری منم ، که دفتر عمرم نوشته ام
بد خط ، سیاه ، خط خورده
کسی را گناه نیست...آه ای خدای من
از دفتر حیات چند برگ عمر من ، چند صفحه مانده است ؟
دیگر گلایه بس !
باید دو کاسه آب بریزم به پشت سر
باید دوباره عاشقانه نفس را فرو برم
باید که بی بهانه بخوانم ترانه ای
تا هست دفتری ، تا مانده برگ نو
باید تمام ورق های رفته را
خط خورده یا سیاه
دیگر ز یاد بُرد
دیگر مداد رنگ سیاهی نمی خرم
یک جعبه آبرنگ و آنگه مداد رنگی و نقاشی و حیات
آبی آُسمان
سرخی به گونه ها
زردی به آتش و سبزی به زندگی
اینک منم ، قلم به دست
خطاط لحظه ها ، نقاش عمر خود
ساعت نماند و رفت
در این دو روز عمر ، پیروز آن کسی
که در دفتر حیات،تکلیف هرچه بود
این مشق زندگی ... زیبا نوشت و رفت