از باورهای دروغین گذشتم , از افسانه های عشق گذشتم , از خواب های آشفته ی شب هراس به صبح حقیقت رسیدم . باران غبار چشمانم را شست , من اکنون می بینم : شبی که ندانسته نطفه ی بودنم بسته شد و طپش زندگی در قلبم به صدا در آمد , سحرگاهی که ورودم را به دنیای معماها با گریه ای آغاز کردم و در آغوش مادرم دوباره به خواب فرو رفتم , تو با من بودی !
بچه گیهای معصوم , پر از صداقت های مومن , پر از قهرمان های جاودان , زمانی که خوشبختی در پرواز پروانه های رنگی بود , تو با من بودی !
وقتی که یاس زندگی با پرواز پروانه ها به هوا نرفت و خنده در چشمان مهربانت مُرد , تو با من بودی !
لحظه ای که اولین بار چشم در آینه دوختم و در حیرت بودنم فرو رفتم , تو با من بودی !
وقتی به پوچی قهرمان های داستان ایمان آوردم و به دنبال معنای پاکی در چشم آدم ها خیره شدم و تفسیر صداقت را در کتاب زندگی , دو رویی یافتم , تو با من بودی !
تو با من بودی از ابتدا , از نخست , مثل سایه , مثل خواب , با من بودی , با من زیستی و در من رشد کردی ...
قهرمان ها در چشم من مُردند , صداقت در دست های دو رو یی له شد , خوشبختی در پرواز پروانه ها نبود و خدا لابلای ابر ها خانه نساخته بود . معماهای زندگی یکی پس از دیگری حل شد , اما , اما معمای وجود تو بزرگتر و بزرگتر از باورم گشت ...
به من بگو کیستی تو ؟ چیستی تو ؟ خواب هستی یا بیداری , رویا هستی یا هوشیاری . به من بگو تا شوق را از شور , عشق را از نور و سیب سرخ زندگی را از باغ رویا های دور بچینم . به من بگو ... ؟!
من تو را به نبض جوانه ها خواهم داد
که حس کنند تو را شاخه های بید و انار
همیشه خوب من , بهترینم
صدای عاطفه ات را به یاس ها بسپار
من از تو جاری و لبریزم
ای محبت محض
تمام دلخوشیم تو لحظه ی دیدار