جیرجیرک دلش گرفته بود ، بیشتر از همیشه ... دلش یه همزبون می خواست ، یه همدل ، یه همراه ... حوصله ی هیچ کاری رو نداشت ...
یه جورایی احساس میکرد که خیلی تنهاست ... طوری که حتی خدا هم تنهاش گذاشته بود ، دیگه به حرفهاش ، درد دلهاش ، دلتنگیهاش گوش نمیداد ...
جیرجیرک احساس گناه میکرد ... دوست داشت رابطه ش رو با خدا محکمتر کنه ، آخه اون خیلی تنها بود ! و غیر از خدا هم کسی رو نداشت ...
حتی وقتی بعد کلی گلایه تصمیم می گرفت که دیگه پیش خدا هم دلتنگیهاشُ رو نکنه ، زودتر از اونی که فکرش رو بکنه ، چشماش پُر اشک میشد و دلش در آرزوی گوشه چشمی از طرف معبودش بی قرار ...
تا اینکه یه روز یه اتفاق باور نکردنی افتاد ! جیرجیرک حضور خدا رو تو قلبش احساس کرد ... از اون روز به بعد دیگه دوست نداشت حرفی از غم و غصه و نشُد بزنه ... دلش می خواست امیدوار باشه ... آخه اون الان یکی رو داشت که دوسش داشت ، هواشُ داشت ...
جیرجیرک تو این مدت به خیلی چیزا فکر کرده بود :: به خودش ... به گذشته ش ... به آینده ش ...
تو همین فکرا بود که تو یه غروب پاییزی ، تنها دغدغه ی تنها دل تنهاش رو با خدا در میون گذاشت ... اون فقط یه عشق پاک می خواست ... یه همزبون ... یه همدل ... یه همراه ... آخه اون خیلی تنها بود !
تا اینکه خدا آقا خرسه رو سر راهش قرار داد ، یکی که با وجود همه ی تفاوتهای جسمی ، ادعای همزبونی ، همدلی و همراهی رو داشت !
جیرجیرک تردید داشت ، آخه اون خیلی تنها بود ! بازم فکر کرد :: به خدا ، خودش ، تنهاییش ، غروب پاییز ، دغدغه ی دلش ، تقدیر ، سرنوشت ، آقا خرسه ، ... و باز هم خدا !
اون باید تصمیم می گرفت ، یه تصمیم بزرگ ... و مثل همیشه نظر خدا خیلی براش مهم بود . آخه اون خیلی تنها بود !
جیر جیرک نمی خواست دلش بشکنه ... جیرجیرک نمی خواست دل کسی رو بشکونه ... جیرجیرک نمی خواست خدا رو ناراحت کنه ... اما ... اون باید تقدیری که خدا براش در نظر گرفته بود رو قبول می کرد ! ! !
************************************************
پ . ن : دوستای گلم شما هم واسه جیرجیرک قصه دعا کنین که بتونه راهش رو پیدا کنه ...
************************************************
روز و شب گویم به آوای جلی
اکفیانی یا محمد یا علی