سفارش تبلیغ
صبا ویژن

[ و به پسر خود محمد بن حنفیه فرمود : ] پسرکم از درویشى بر تو ترسانم . پس ، از آن به خدا پناه بر که درویشى دین را زیان دارد و خرد را سرگردان کند و دشمنى پدید آرد . [نهج البلاغه]

فروردین 86 - دختری با کوله‏ باری از امید
Search Engine Optimization
نویسنده : یاسی

 

 

 

 

جیرجیرک دلش گرفته بود ، بیشتر از همیشه ... دلش یه همزبون می خواست ، یه همدل ، یه همراه ... حوصله ی هیچ کاری رو نداشت ...

یه جورایی احساس میکرد که خیلی تنهاست ... طوری که حتی خدا هم تنهاش گذاشته بود ، دیگه به حرفهاش ، درد دلهاش ، دلتنگیهاش گوش نمیداد ...

جیرجیرک احساس گناه میکرد ... دوست داشت رابطه ش رو با خدا محکمتر کنه ، آخه اون خیلی تنها بود ! و غیر از خدا هم کسی رو نداشت ...

حتی وقتی بعد کلی گلایه تصمیم می گرفت که دیگه پیش خدا هم دلتنگیهاشُ  رو نکنه ، زودتر از اونی که فکرش رو بکنه ، چشماش پُر اشک میشد و دلش در آرزوی گوشه چشمی از طرف معبودش بی قرار ...

تا اینکه یه روز یه اتفاق باور نکردنی افتاد ! جیرجیرک حضور خدا رو تو قلبش احساس کرد ... از اون روز به بعد دیگه دوست نداشت حرفی از غم و غصه و نشُد بزنه ... دلش می خواست امیدوار باشه ... آخه اون الان یکی رو داشت که دوسش داشت ، هواشُ داشت ...

جیرجیرک تو این مدت به خیلی چیزا فکر کرده بود :: به خودش ... به گذشته ش ... به آینده ش ...

تو همین فکرا بود که تو یه غروب پاییزی ، تنها دغدغه ی تنها دل تنهاش رو با خدا در میون گذاشت ... اون فقط یه عشق پاک می خواست ... یه همزبون ... یه همدل ... یه همراه ... آخه اون خیلی تنها بود !

تا اینکه خدا آقا خرسه رو سر راهش قرار داد ، یکی که با وجود همه ی تفاوتهای جسمی ، ادعای همزبونی ، همدلی و همراهی رو داشت !

جیرجیرک تردید داشت ، آخه اون خیلی تنها بود ! بازم فکر کرد :: به خدا ، خودش ، تنهاییش ، غروب پاییز ، دغدغه ی دلش ، تقدیر ، سرنوشت ، آقا خرسه ‍، ... و باز هم خدا !

اون باید تصمیم می گرفت ، یه تصمیم بزرگ ... و مثل همیشه نظر خدا خیلی براش مهم بود . آخه اون خیلی تنها بود !

جیر جیرک نمی خواست دلش بشکنه ... جیرجیرک نمی خواست دل کسی رو بشکونه ... جیرجیرک نمی خواست خدا رو ناراحت کنه ... اما ... اون باید تقدیری که خدا براش در نظر گرفته بود رو قبول می کرد !‏ ! !

 

************************************************

 

     پ . ن : دوستای گلم شما هم واسه جیرجیرک قصه دعا کنین که بتونه راهش رو پیدا کنه ...

 

************************************************

 

 

                                                            

روز و شب گویم به آوای جلی

اکفیانی یا محمد یا علی

 

                                                  

 

 

 


یکشنبه 86/1/26 ساعت 12:18 عصر
نویسنده : یاسی

 

 

 

یه وقتی بارونُ دوست داشتم ، چون نگاه فصل زندگیم همیشه بارونی بوده ...

بارونُ دوست داشتم ، چون به قول مریم همیشه فکر میکردم که اون یه روز بارونی با اسب سپیدش از راه میرسه ! ...

بارونُ دوست داشتم ، چون عاشق بوی عشق بازی خاک و بارون بودم ...

بارونُ دوست داشتم ، چون می تونستم از لج سهراب هم که شده ، چتر هدیه ی تولدم و بگیرم رو سرم و نیلوفر وجودم رو تو حسرت قطره های بارون تشنه تر کنم ...

بارونُ دوست داشتم ، چون می تونستم بعدش یه پُل هفت رنگ بزنم از دلم تا ... خود آسمون ، تا ... خود خدا ...

...........

اما حالا بارونُ دوست دارم ، چون وقتی بارون میباره تو می آیی ...

تو می آیی و تو ذره ذره ی وجودم رخنه میکنی ...

تو می آیی و با اشک وجودم یکی میشی ...

بدی ها رو از م دور میکنی ...

پاک پاک میشم ...

زلال زلال ...

دوستت دارم بارون

 

 

هیچ وقت دعای کمیلی که

پنجشنبه  26 بهمن

تو صحن سقا خونه

روبروی ایوون طلا

 زیر بارون رحمت خدا

 در حالیکه قطره های اشکم

 با قطره های بارون یکی شده بود رو خوندم

 فراموش نمی کنم

 

 

پ.ن 1 : یه سلام بهاری خدمت همه ی دوستای عزیز م :girl با یه تاخیر چند روزه عید همه تون مبارک ، امیدوارم سال شیرینی داشته باشین ;)

پ.ن 2 : یه سلام با کلی گلایه و دلتنگی خدمت عزیز مهربونم !  :mach:4u

پ.ن 3 : میگن امسال سال خوبیه ! سال خوک ...;) ... فقط میتونم بگم : امیدوارم ...

            بخت یار و ساز های عاشقان همواره کوک !       سال برکت ، سال شادی ، سال خوک !

پ.ن 4 : اینم یه نیایش نوبهاری : ای خدای من ، ای همیشه خدای من ، بر سجاده ی معطرم نشسته ام و به تمامی نشانه های دیدارهای 23 ساله ی نو بهاری ام با تو می نگرم : با سفری آغاز کردم که ابتدایش تو بودی ... به سحری عاشقانه رسیدم که بامدادش تو بودی ... در سایه ی خیال تو به سودای عارفانه ای رسیدم که تنها بهانه اش تو بودی ... به سلامی دوباره جانم دادی که صحتش تو بودی و اینک من در آغاز بهاری نو هستم و یادگاری دیگر از تو ! تا مرا به تقدیری برساند که قادرش تو باشی ... به حالی بگرداند که محولش تو باشی ...

 

                                                                                                      

ای  وای  از  این  غوغا ی دل

 

                                                                                  

 

 


چهارشنبه 86/1/8 ساعت 9:25 صبح

همه ی نوشته های من
رفتن دلیل نبودن نیست
بر در می‏خانه رفتن کار یکرنگان بود
[عناوین آرشیوشده]
فهرست
208023 :کل بازدیدها
7 :بازدید امروز
6 :بازدید دیروز
موضوعات وبلاگ
درباره خودم
فروردین 86 - دختری با کوله‏ باری از امید
لوگوی خودم
فروردین 86 - دختری با کوله‏ باری از امید
لینکهای مفید

جستجوی وبلاگ من
:جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

آوای آشنا
اشتراک
 
نوشته های قبلی
تیر 85
مرداد 85
شهریور 85
مهر 85
آبان 85
آذر 85
د ی 85
بهمن 85
اسفند 85
فروردین 86
اردیبهشت 86
خرداد 86
تیر 86
مرداد 86
شهریور 86
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1386
لوگوی دوستان








لینک دوستان

بیابان گرد
پاک دیده
آدمک ها
لعل سلسبیل
برگ بید
ناگفته های آبجی کوچیکه
روزنوشت یک دانشجو
پاسبان *حرم دل* شده ام
دم مسیحایی
دختر مشرق...هاترا
من دیگه مشروط نمیشم
نغمه ی غم انگیز
رقص در غبار
من او
شما ها

ویرایش قالب