سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دشمن ترینِ بندگان نزد خداوند ـ عزّوجلّ ـ، کسی است که نسبت به خانواده اش بخل ورزد . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]

مرداد 85 - دختری با کوله‏ باری از امید
Search Engine Optimization
نویسنده : یاسی

 

 

از زندگی از دنیای تیره خداحافظی خواهم کرد

هنگامه ی وداع با ابرهای غبارآلود

حرفهای تلخ

رازهای عشق

نغمه های دوست

و شعر های مرگ و زندگیست

ای لحظه های سرد و آبی

ای سرزمین بی فروغ

و ای دلهای تهی از عشق

خداحافظ

 

من طی این سالها درباره ی مرگ بسیار اندیشیده ام . مرگی که همه آن را قدیمی ترین و کینه توزترین دشمن بشر می شناسند ، اما من می پندارم و از این پندار خویش آرامش می یابم که مرگ خوابی بدون کابوس است ، بی اضطراب بیداری دوباره . حتی رویایی شیرین و یا غمبار هم نیست ، آرامش مطلق است . ورود به عالمی که دیگر با هیچ سودایی بر نیاشوبی و از هیچ وسوسه ای پریشان خاطر نشوی ... و در هر حال خوفناک تر از زندگی با دردسر ها و مصیبت های ریز و درشتش نیست ...

زیرا اگر مرگ سیاهی و فاجعه ی نیستی را در خود دارد ، آن را یکسان به کام همه میریزد . نهایت بی عدالتی اش زود و یا دیر وقت آمدن آنست که ضایعه و درد حاصل از نابهنگامی آن نیز بر دوش زندگان بار می شود . مُرده که خود غمی ندارد و چون از مرز زندگی عبور کرد ، دیگر هیچ رنجی را از دنیا با خود نمی برد . اما زندگی با قساوت و سنگدلی و با رنگها و جلوه های گوناگون خود ، به قول حافظ ، به یکی جام می بخشد و به دیگری خون دل !

 

  *************************

 

دنیا سکونتگاه بی رحمیست که انسان با سبعیت خود بر خشونت آن می افزاید

 

**********************

 

 

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

در بهاری روشن از امواج نور

در زمستانی غبار آلود و دور

یا خزانی خالی از فریاد و شور

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

روزی از این تلخ و شیرین روزها

روز پوچی همچو روزان دگر

سایه ای ز امروزها دیروزها

دیدگانم همچو دالان های تار

گونه هایم همچو مرمرهای سرد

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود

من تهی خواهم شد از فریاد درد

خاک می خواند مرا هر دم به خویش

می رسند از ره که در خاکم نهند

آه شاید عاشقانم نیمه شب

گل به روی گور غمناکم نهند

بعد من ناگه به یکسو می روند

پرده های تیره ی دنیای من

چشم های ناشناسی می خزند

روی کاغذ ها و دفتر های من

در اتاق کوچکم پا می نهد

بعد من با یاد من بیگانه ای

در بر آیینه می ماند به جای

تار مویی , نقش دستی , شانه ای

می رهم از خویش و می مانم ز خویش

هر چه بر جا مانده ویران می شود

روح من چون بادبان قایقی

در افق ها دور و پنهان میشود

می شتابند از پی هم بی شکیب

روزها و هفته ها و ماه ها

چشم تو در انتظار نامه ای

خیره می ماند به چشم راه ها

لیک دیگر پیکر سرد مرا

می فشارد خاک دامنگیر خاک

بی تو دور از ضربه های قلب تو

 قلب من می پوسد آنجا زیر خاک

بعد ها نام مرا باران و باد

نرم می شویند از رخسار سنگ

گور من گمنام می ماند به راه

فارغ از افسانه های نام و ننگ

 

 

 


پنج شنبه 85/5/26 ساعت 12:10 عصر
نویسنده : یاسی

 

نمی دونم مطلبی که می خوام بگم تا چه حد در مورد شما صحت داره . ولی در مورد من . . . یادمه یه جایی خوندم که ما همیشه حس خاصی به جنس مخالفمون داریم ... گاهی به صورت کنجکاوی ، گاهی غریزی ، گاهی در قالب احترام ، زمانی به صورت عشق ، و یا ... تنفر ، ترس و غبطه ...

ولی چرا ؟ چرا باید اینجوری باشه ؟

شاید روز اولی که خدا آدم و آفرید ، نیازی به خلق حوا نبود ... ولی حوا آفریده شد ... تنها با کمی تاخیر ! یه آدم برای لذت بردن از بودنش چیزی کم نداشت ... اما برای درک بهترش از هستی ، برای ارتباط با خدا و برای کشف درون خودش به یه همدم احتیاج داشت . همدمی از نوع خودش ... ولی جنس مخالف و با روحیات متفاوت ...

درسته عزیزان جنس مخالفی برای من خلق شد تا بفهمم در درون من چیزی هست که با ظاهرم متفاوته و همه ی انگیزه ی من برای شناخت بیشتر یا ارتباط بیشتر با جنس مخالف فقط و فقط شناخت خود درونیِ منه ! شاید به همین دلیله که ما آدما در اوج تنهایی ، شکست عاطفی و تشنگی درونمان که به یه تکیه گاه مطمئن احتیاج داریم ، دوست داریم با یه نفر و ترجیحا جنس مخالف ، هم صحبت بشیم و باهاش رابطه داشته باشیم .

ولی این ارتباط هر قدر نا پاک تر باشه ، نه تنها خودمون رو درک نکردیم بلکه فرسنگها ازش دور شدیم ... و به جایی می رسیم که یه جور حس تنهایی ِ همیشگی ، صد بار بدتر از اولی با ما همراه میشه ...

 . . . و حالا می دونم که فقط باید من باشم و جنس مخالفی که شبیه ترین فرد به درون منه !

 . . . حالا می فهمم که مفهوم کبوتر با کبوتر ، باز با باز یعنی چی ؟!

 . . . و به تو دوست عزیز میگم که از همین الان باید راه بیفتی و کسی رو پیدا کنی که فقط برای دیدن تو به دنیا اومده تا بتونی با دیدنش خودت و بهتر ببینی و درک کنی !

 

تو از کدوم قصه ای که خواستنت عادته

نبودنت فاجعه ، بودنت امنیته

تو از کدوم سرزمینی ، تو از کدوم هوایی

که از قبیله ی من یه آسمون جدایی

اهل هر جا که باشی ، قاصد شکفتنی

توی بهت و دغدغه ناجیِ قلب منی

پاکی آبی و ابر ، نه خدایا شبنمی

قدر آغوش منی ، نه زیادی نه کمی

من و با خودت ببر ای تو تکیه گاه من

خوبه مثل تن ِ تو با تو همسفر شدن

من و با خودت ببر من به رفتن قانعم

خواستنی هر چی که هست ، تو بخوای من راضیم

ای بوی تو گرفته تنپوش کهنه ی من

چه خوبه با تو رفتن ، رفتن همیشه رفتن

چه خوبه مثل سایه همسفر تو بودن

همقدم جاده ها تن به سفر سپردن

چی میشد شعر سفر بیت آخری نداشت

عمر کوچ من وتو دم واپسین نداشت

آخر شعر سفر ، آخر عمر منه

لحظه ی مردن من ، لحظه ی رسیدنه

 

 پ . ن : بی شک پایان هر جست و جوی صادقانه و عاشقانه ای " یافتن " هست پس با توام جنس مخالف من : من منتظرم ، منتظر روزی که تو مرد قصه هام بشی و من عروس رویاهات... منتظر روزی که من باشم و تو باشی و هزار تا وعده و وعید . . .

 


یکشنبه 85/5/22 ساعت 1:14 عصر
نویسنده : یاسی

 

هوا بارانی و خدا از همیشه به من نزدیک تر بود . آهسته در گوشم زمزمه کرد : ای انسان به باران بنگر که چگونه خود را عاشقانه فدا می کند ، تا حیاتی نو به ارمغان آورد ...

و به آفتاب نگاه کن صادقانه می سوزد تا گرمای وجودش گردون زندگی را بچرخاند ...

حال ای انسان به خاک نظاره کن که با چه گذشتی به همه اجازه می دهد تا از ذره ذره ی وجودش بهره مند شوند ...

و به ماه فکر کن او فداکارانه نور را از آفتاب تقاضا می کند ، تا تو ای انسان در تاریکی شب نهراسی ...

آری گفتنی ها زیاد است اما خرد تو از درک این حقایق عاجز و نا توان است !

و دوباره سکوتی عمیق همه جا را فرا گرفت . . .

این بار خداوند از دریچه ی قلبم با من سخن می گفت . تمام بدنم به لرزه در آمده بود و عظمتی بس شگرف تمام وجودم را احاطه کرده بود !

خدا به من گفت : ای انسان ای کسی که تمام فرشتگان در عرش بر تو سجده کردند . تو چه کردی ؟ مگر من از روح خودم در تو ندمیده بودم ؟ آری مگر تو از جنس خاک نیستی ؟ پس فروتنی وگذشت خاک را کجا جا گذاشتی ؟ ای انسان ای اشرف مخلوقات پس شرافت یک انسان را به دست چه کسی سپرده ای ؟

آیا فراموش کرده ای روزی پروانه معصومیت را از تو آموخت ؟ و پرستو عشق را از تو به یادگار برد ؟

زمانی ملائکه تو را قدیس می دانستند و حتی ابلیس تو را تحسین می کرد . ای انسان تو گذر صادقانه را از یاد بردی و حتی نگاه کردن به شبنم در یک صبح روحانی را فراموش کردی ؟!

ای انسان ملائکه بازگشت دوباره ی تو به گوهر وجودیت را چشم انتظارند ...

 این ها را گفت و همه جا ساکت شد ...

من که این بار اشک دیدگان دنیوی ام را نابینا ساخته بود ولی دیده ی دلم از همیشه بینا تر بود ، با صدایی لرزان اما ملکوتی مانند همیشه توانستم بگویم  ::.. خدایا مرا ببخش ..::

 

تو را صدا می زنم

در پس کوچه های زندگی

نگاهی می کنی رو به سمت پژواک و

. . . . . . . . .  . . . . . . .

این گونه  ابدیت  آغاز میشود

 

 


یکشنبه 85/5/15 ساعت 12:55 عصر
نویسنده : یاسی

 

انسان در افکار خود از چیزی یا کلمه ای به نام عشق گریزان است.اما این عشق به دنبال کسی می گردد که از آن فراری باشد.طوری که عشق به پای انسان می افتد و صد بار محکمتر از اراده ایست که انسان خیال آن را دارد . با چشم بسته به دام می افتد و با چشم باز از عشقی که گریزان بود لذت می برد ... ولی کجاست آن چشم هایی که به پایان عشق بنگرد و از گریه های آن در امان ماند و چشم به روی درد ها ببندد؟ آری انسان اسیر عشق است و ستمدیده ی عشق . تا وقتی اسیر است لذت می برد. ولی بعد از رهایی داغ اسارت بر دلش می ماند و او را می شکند . شکستنی که همتای آن در هیچ قلبی هویدا نمی شود . آری این قلب است که بی خبر می شکند . . . قلب . . .

 

با امیدی گرم و شادی بخش 

با نگاهی مست و رویایی

دخترک افسانه می خواند نیمه شب به کنج تنهایی

بی گمان روزی ز راهی دور

می رسد شهزاده ای مغرور

می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر

ضربه ی سم ستور بادپیمایش

می درخشد شعله ی خورشید بر فراز تاج زیبایش

تار و پود جامه اش از زر

سینه اش پنهان به زیر رشته هایی از در و گوهر

می کشاند هر زمان همراه خود سویی

باد پرهای کلاهش را, یا بر آن پیشانی روشن حلقه ی موی سیاهش را

مردمان در گوش هم آهسته می گویند

آه...او با این غرور و شوکت و نیرو در جهان یکتاست

بی گمان شهزاده ی والاست

......................

ناگهان در خانه می پیچد صدای در

سوی در گویی ز شادی می گشایم پر

اوست ... آری ... اوست

آه ای شهزاده ای محبوب رویایی

نیمه شب ها خواب می دیدم که میایی

........................

 

 

 


سه شنبه 85/5/3 ساعت 7:8 عصر
نویسنده : یاسی

                                                                 

 به نام او که یادش آرام دلهای بیقرار است

 

سلام دوستای عزیزم بالاخره بعد از چند هفته تونستم آپ بشم. از همه ی کسایی که تنهام نذاشتن و نظر دادن ممنونم . مخصوصا داداشیه نازم تو این مدت اتفاقای زیادی افتاده . از همه مهمتر تموم شدن امتحاناتمه اوووه بعدِ یه ماه درس خوندن شبانه روزی !!! واقعا این تعطیلات دو ماهه میچسبه. البته تا چند روز دیگه بازم کلاس و کار آموزی دارم. اتفاق بعدی رسیدن عشقم به عشقشه . امیدوارم به پای هم پیر بشن. من دعا کردم که همیشه و هر جا سالم و سلامت باشن . شما هم آمین بگین . خیلی روزای سختی بود ولی دیگه نمی خوام بهش فکر کنم . یعنی نمی تونم که فکرکنم . دیگه می خوام به فکر خودم باشم و به توصیه ی داداشیه گلم گوش کنم و همیشه بخندم . خدایا خودت کمکم کن ...

 

و بعد از رفتنت

 شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی

تو را با لهجه ی گلهای نیلوفر صدا کردم

تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم

پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس

تو را از بین گلهایی که در تنهاییم رویید

با حسرت جدا کردم

و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی

دلم حیران و سرگردان چشمانیست رویایی

و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم

تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم

همین بود آخرین حرفت

و من بعد از عبور تلخ و غمگینت

حریم چشمهایم را به روی اشکی از جنس غروبِ

ساکت و نارنجی خورشید وا کردم

نمی دانم چرا رفتی

نمی دانم چرا شاید خطا کردم

و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی

نمی دانم کجا تا کی برای چه

ولی رفتی و بعد از رفتنت

باران چه معصومانه می بارید

و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت

و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد

 

 


یکشنبه 85/5/1 ساعت 12:8 عصر

همه ی نوشته های من
رفتن دلیل نبودن نیست
بر در می‏خانه رفتن کار یکرنگان بود
[عناوین آرشیوشده]
فهرست
208656 :کل بازدیدها
100 :بازدید امروز
2 :بازدید دیروز
موضوعات وبلاگ
درباره خودم
مرداد 85 - دختری با کوله‏ باری از امید
لوگوی خودم
مرداد 85 - دختری با کوله‏ باری از امید
لینکهای مفید

جستجوی وبلاگ من
:جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

آوای آشنا
اشتراک
 
نوشته های قبلی
تیر 85
مرداد 85
شهریور 85
مهر 85
آبان 85
آذر 85
د ی 85
بهمن 85
اسفند 85
فروردین 86
اردیبهشت 86
خرداد 86
تیر 86
مرداد 86
شهریور 86
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1386
لوگوی دوستان








لینک دوستان

بیابان گرد
پاک دیده
آدمک ها
لعل سلسبیل
برگ بید
ناگفته های آبجی کوچیکه
روزنوشت یک دانشجو
پاسبان *حرم دل* شده ام
دم مسیحایی
دختر مشرق...هاترا
من دیگه مشروط نمیشم
نغمه ی غم انگیز
رقص در غبار
من او
شما ها

ویرایش قالب