روزها یکی پس از دیگری می گذرند و این منم که همچون روحی نا آرام قافله ی عمر را از گذرگاه خیال عبور داده و دفتر خاطرات زندگی را ورق می زنم ... گاه اشک حسرت در چشمانم حلقه می زند و گاه اشک شوق ... گاه لبریز از تمنا می شوم و گاه سرشار از نفرت ... گاه آرزوی بازگشت به روزهای خوش گذشته را دارم و گاه راضی و خشنود از شتاب سرسام آور گذر عمر ...
نمی دانم از این پس چه خواهد شد ؟! نمی دانم آرامگاه این تن خسته کدام دیار خواهد بود ؟! نمی دانم ... اما این را می دانم که هر بهار را خزانی و هر خزان را بهاری است ... در پس هر غمی ، شادی است و پایان سیاهی ، سپیدی ! و چه بی معنا بود احساس شیرینی و حلاوت طعم پیروزی بدون درک طعم تلخ شکست ... به راستی که همین غم ها و شادی هاست که زندگی را زیبا ، خیال انگیز و دوستداشتنی نموده است !!!
آری ... آری ... زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرینه پا برجاست
گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست
ور نه خاموش است و خاموشی گناه ماست
پ . ن : وقتی آسمون زندگیت مثل آسمون دلت ابری و گرفته باشه ، تنها چیزی که تو گرمای مرداد ماه انتظارشُ نداری ، یه بارون یک ساعته ست ! خدا جون کرمت رو شکر ...
پ . ن : امسال هم مثل سالهای قبل نشد که برم اعتکاف ! شاید کوتاهی از خودم بود ... خدا جون حکمتت رو شکر ...
پ . ن : میگه : « همین که دوست داشتی بیای خیلی خوبه ، خدا حواسش هست ! » خدا جون رحمتت رو شکر ...
پ . ن : فصل جدید زندگیت مبارک ... میدونی که با کی ام ؟؟؟؟ امیدوارم تا همیشه خوشبخت باشی .
کاش دلامون دوباره باز بشه هوایی