سلام همسايه.
سپاس بي کران از آخرين حضور پر مهرتان.
نمي دانم امروز باز دلم هواي نوشتن کرده است نوشتن از زيباترين لحظه ي زندگي
زيباترين لحظه ، لحظه اي است که ببيني در دل يک کويري بي آب و علف جوانه اي
سر از خاک بلندکرده و به خورشيد و آسمان و ابرها سلام مي کند زيباترين لحظه ،
لحظه اي است که صداي زوزه ي باد بر دل کوهسار مي پيچد و گويي بُغضي راه
گلويش را بسته است و خود را به کوهساري زند تا اشکانش جاري شود و از شرّ
بُغض آزاد شود زيباترين لحظه ، لحظه اي است که در نااميد ترين لحظه ي زندگيت
خورشيد اميد بر دلت بتابد و جوانه ي اميد از دلت برويَد. زيباترين لحظه آن لحظه اي
است که حس کني خدا در همين نزدکي هاست در سايه سار درختان سر به فلک
کشيده ي کاج در ميان گلهاي رنگ رنگ باغچه در ميان صداي زوزه ي باد و رعد و برق
آسمان و گريه ي ابر بر زمين خدا اين منم ، گمشده در مه ، ستاره اي سرگردان در
کهکشاني بي انتها ، فرورفته در قعر اقيانوسي عميق و تاريک. من گم شده ام ، من
در دنياي متروک تنهايي خود که تاريک ترين شب ها و ابري ترين روزها را دارد و باد زير
آوار غروب کوچه هايش را دلتنگ مي نوازد گم شده ام. آري من گم شده ام اگر
براستي خواستن توانستن بود محال نبود وصـال! و عاشقان که هميشه خواهانند ،
مي تـوانـستند تنها نباشند و من هم ميروم اي دوستان روزي غريبانه . بدين سان کم
شود از جمعتان يک فرد ديوانه . بله يک شب شبي سرشار طعم آرزوهايم . شبي
که آسمان سرگرم نم نم هاي بارانه . نميدانم که آنگه بعد من اينجا چه خواهد شد.
و با اين خاطرات من چه خواهد کرد اين خانه . دريغا ياسمن ها را چه حالي دست
خواهد داد. و پيغام نبودم را که ميگويد به پروانه . و ميخوانند با هم ناگهان آواز
تنهايي. کبوتر هاي بي لانه قناري هاي بي دانه. و اينبار آخرين شعر مرا با خويش
ميخواند. کسي که منتظر هر روز توي ايوانه ...
با يک پريشان گويي ديگر به انتظار حضور سبزتان مي نشينم در کلبه ي تنهايي خود .
( در سايه سار حق به اميد و آرزوي ديدار )