انسان در افکار خود از چیزی یا کلمه ای به نام عشق گریزان است.اما این عشق به دنبال کسی می گردد که از آن فراری باشد.طوری که عشق به پای انسان می افتد و صد بار محکمتر از اراده ایست که انسان خیال آن را دارد . با چشم بسته به دام می افتد و با چشم باز از عشقی که گریزان بود لذت می برد ... ولی کجاست آن چشم هایی که به پایان عشق بنگرد و از گریه های آن در امان ماند و چشم به روی درد ها ببندد؟ آری انسان اسیر عشق است و ستمدیده ی عشق . تا وقتی اسیر است لذت می برد. ولی بعد از رهایی داغ اسارت بر دلش می ماند و او را می شکند . شکستنی که همتای آن در هیچ قلبی هویدا نمی شود . آری این قلب است که بی خبر می شکند . . . قلب . . .
با امیدی گرم و شادی بخش
با نگاهی مست و رویایی
دخترک افسانه می خواند نیمه شب به کنج تنهایی
بی گمان روزی ز راهی دور
می رسد شهزاده ای مغرور
می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربه ی سم ستور بادپیمایش
می درخشد شعله ی خورشید بر فراز تاج زیبایش
تار و پود جامه اش از زر
سینه اش پنهان به زیر رشته هایی از در و گوهر
می کشاند هر زمان همراه خود سویی
باد پرهای کلاهش را, یا بر آن پیشانی روشن حلقه ی موی سیاهش را
مردمان در گوش هم آهسته می گویند
آه...او با این غرور و شوکت و نیرو در جهان یکتاست
بی گمان شهزاده ی والاست
......................
ناگهان در خانه می پیچد صدای در
سوی در گویی ز شادی می گشایم پر
اوست ... آری ... اوست
آه ای شهزاده ای محبوب رویایی
نیمه شب ها خواب می دیدم که میایی
........................