وقت رفتن و پیوستن به انزواست . به اندازه ی هیچ رسیدن و فنا شدن در بودن خویش ... وقت خاموشی چشم ... وقت پژمردن لبخند و نگاه ...
آدم های کاغذی با یه دنیا دلواپسی برای تنهایی من شعر ها می خواندند . آدم های کوکی بی هویت این زندگی عشقشون رو فدای عاشقانه زیستن شقایق ها و اطلسی ها می کردند و دلشون رو نثار تاریکی شب های تنهایی و غم ...
منم یه آدم کوکی که دلش قد ِ یه لبخند و غمش قد ِ یه دنیاست . منم همون آدم کاغذیه توی قصه ها . منم همون که عاقبت همرنگ لحظه ها بی هویت و بی نشون شدم . همون آدم کوکی که یه روز قلب کاغذیش سوخت و خاکستر عشقش واسه تنهایی شب های بدون مهتابش گرمای خیالی می ساخت ...
دلم تهی تر از لحظه ی میلاد ... روحم خسته تر از تن ... تنم آشفته تر از لحظه ی رفتن .
افسوس ... دلم دیگر نمی داند چه گوید !!! دست های سردم نمی دانند از برای چه حسی فریاد غمناک لحظه ها را به روی رخساره ی پاک برگ های دفترم خالی از هر شوق و امید بنویسند . قلم خشکیده و اندیشه ام پوسیده ... نمی دانم ... و دیگر هیچ ...

کاشکی میشُد پیش کسی سُفره ی دل رو وا کُنم
کاشکی میشُد یکی باشه اون و رفیق صدا کُنم
تو آسمون یک دلی ستاره ای نمی دَمه
بازار بی مِهری شلوغ ... اما وفا خیلی کَمه
دلم از غریب آشنا پُره هر چه میبینم همه تظاهره
در غم بی همزبانی کارم از گریه گذشته
خنده با روی لبانم سالهاست بیگانه گشته
با که گویم این همه غم قصه های سر گذشته
همچو گُل پَر پَر شدن ها راه و رسم سر نوشته
دریغا یک دلی افسانه گشته محبت با ریا همخانه گشته
نمیبینم صفایی در گلستان که بلبل هم ز گُل بیگانه گشته
من از صداقت به خود رسیدم عاشق تر از خود هرگز ندیدم
دار و ندارم یه قلب عاشق که بوده با خلق همیشه صادق
دلم از غریب آشنا پُره هر چه میبینم همه تظاهره