ای نفس من ! برای که سوگواری میکنی در حالیکه از ضعف من آگاهی ؟ تا کی در خواب به سر میبری در حالیکه برای به تصویر کشیدن خواب هایت چیزی جز سخن آدمی نداری ؟
بنگر ای نفس من ! چگونه عمرم را برای گوش فرا دادن به تعالیم تو سپری کرده ام ؟ بنگر ای عذاب دهنده ی من ! اینک قدرتم را در جستجوی تو از دست داده ام . قلبم مُلک من بود و اینک برده ی تو شد . صبرم مونسم بود و اینک مرا سرزنش میکند . پس به چه چیز طمع میکنی ؟ خویشتنم را انکار کردم و لذات زندگیم را ترک گفتم و عظمت عمرم را رها نمودم ... چیزی یا کسی جز تو برایم باقی نمانده است . پس با عدل دادگری کُن یا از مرگ بخواه تا مرا رها سازد .
بر من رحم کُن ای نفس ! تو و عشق یک قدرت متحد هستید ... من و ماده یک ضعف جدا از یکدیگر هستیم ... آیا نبرد میان قدرت و ضعف طول میکشد ؟
بر من رحم کُن ای نفس ! خوشبختی را از دور دست ها به من نشان دادی . تو و خوشبختی بر روی کوهی بلند ... من و نگونبختی در اعماق دره ها ... آیا چیزی در میان بلندی و پستی وجود دارد ؟
بر من رحم کُن ای نفس ! زیبایی را برای من آفریدی آنگاه آن را پنهان ساختی . تو و زیبایی در نور ... من و جهل در تاریکی ... آیا نور و تاریکی در هم می آیزند ؟
ای نفس ! پیش از پایان برای پایان شاد میشوی ... تو با شتاب به سوی ابدیت گام بر میداری و این جسم آهسته به سوی فنا میرود . نه تو آهسته میروی و نه او شتاب میکند .
ای نفس ! ای منتهای نگون بختی ! تو به سوی آسمان میروی و این جسم به سوی پستی ها کشیده میشود ...نه تو او را تسلی میدهی و نه او به تو تهنیت می گوید و این همان دشمنی است .
ای نفس ! تو سر ا پا حکمتی در حالیکه این جسم تهیدست است . نه تو با او تساهل می کنی و نه او از تو پیروی میکند و این بدترین رنج است .
تو در آرامش شب به سوی معشوق میروی و او را در آغوش میگیری و این جسم برای همیشه اینجا می ماند و کُشته ی شوق و جدایی می شود .
بر من رحم کُن ای نفس ! ! !
* جبران خلیل جبران *