این بقیۀ الله التی لا تخلو من العترۀ الهادیۀ ... لیت شعری !
ای قیامت زمین ، پشت شکیبمان شکسته است ... قامت صبرمان به سمت تاریک خمیدن خزیده است ... تا کی ؟ تا چند ؟ تا کجا تاب آوریم روزگار بی آفتاب را ؟ دریچه ای به سمت سحر بگشا ... به یک جرعه آفتاب میهمانمان کُن ... به دَمی حیاتمان بخش و این همه دیر پایی شب را مپسند ...
بچگیهامان چقدر معصوم بودیم و دوست داشتنی . چقدر برای راضی کردن دل خودمان انرژی صرف می کردیم ... چقدر برای بوسیدن بی دغدغه ی پدر و مادر خود را به آب و آتش می زدیم ... چقدر برای لمس شاپرک های رنگارنگ این طرف و آن طرف می پریدیم ، می دویدیم و می رسیدیم ... می رسیدیم ؟!
هم نفس یادت هست ؟ روزی را که با هزار تشویش و دلهره ، اما مصمم ، مأمن تاریک رحم مادر را ترک کردیم و پا به دنیایی به ظاهر روشن اما دلگیر و سیاه گذاشتیم ...
هم نفس یادت هست ؟ روزی را که با چشم گریان ، پشت میز های هفت سالگی مان نشستیم و ندانستیم که گذر عمر چطور 12 سال را در چشم بر هم زدنی پیمود ...
. . . . . .
هم نفس یادت هست ؟ روزی را که آوای فرشته ی مهربانی در گوش دلت زمزمه کرد : " وقت تمام است ، ورقه ها بالا ! " و تو ناباورانه به صفحه ی خالی از ثوابت نگریستی ... آه نه ! چه می گویم !!!
دلم هوای دویدن دنبال شاپرک های کودکی را دارد ...
* میشینی تو ماشین ( تاکسی ) ... اینقدر غرق مرور 600 تا اس ام اس هستی که متوجه دختر و پسری که کنارت نشستند نمیشی ... نمیدونم چی کار کردند که صدای راننده در اومد !!!
* دیگه از سایت متخصصین ... انتظار نداشتم ! اینم یه محیط کاملا علمی !!! با هزار جور درخواست و آدرس و شماره موبایل !!!
ای خدا
کاش عضو نمیشدم ... به نظرت این ره رو به کجا دارد ؟!
* خانومی نمیدونی چقدر سخته که حرف دل همه رو بخونی و چیزی نگی (هیس)
امان از این پارسی بلاگ (روزگار) که مُهر سکوت به لبهامون زده ... بماند که این سکوت میتونه سرشار از ناگفته ها باشه ...
« مهم نیست تمام سرزنش ها را می پذیرم به بهانه تولد حقایق غم انگیزی که درد را به درد می آورد و آتش را می سوزاند سکوت می کنم تا به خاک سپردن آخرین خاکسترهای آرزوی برباد رفته ام آبرومندانه باشد ، گریه می کنم با شکوه ، مثل اقیانوس ، بلند مثل کوه ، او نمی شنود و نمی داند که ماه ، خوشبختی مشترک همه بی ستاره هاست ... »