خوب یادم هست...
آن روز ها که تنها دغدغه ی زندگیت دست شکسته ی عروسک مخملیت بود، صبور تر بودی!
آن روز ها که منتهای دوریت از خانه باغ سیب همسایه بود، نزدیک تر بودی!
آن روز ها که دل در گرو عشق داشتی، مهربان تر بودی!
آن روز ها که نهایت آرزویت لحظه ای آرمیدن در آغوش دلدار بود، عاشق تر بودی!
آن روز ها که تنها دلخوشی ات تقاضای اندکی سهم بیشتر از محبت اطرافیان بود، لطیف تر بودی!
آن روز ها که هنوز دود این شهر سیاه دریچه ی دلت را سد نکرده بود، سرخ تر بودی!
آن روز ها که هنوز این آسمان خراش های بی وجدان آسمان دلت را محدود نکرده بود، آبی تر بودی!
روز ها رفتند و تو ذره ذره کم شدی...دور شدی... نامهربان شدی... سنگدل شدی... سیاه شدی...
روزگار غریبیست نازنین! کاش روزگار آنقدر غریب بود که می شد درد را از چروک دل سنگی اش فهمید...
آیا کسی هست که مرا به دوران خوش انسان بودن برگرداند؟!
پی نوشت:
1- وقت بیداریست... وقت سر زدن به دشت زندگی و درو کردن خاک قسمت است... صبح می آید... نرم و آهسته... به نرمی پر پروانه... به آهستگی پای آرامش... صبح می آید...
2- این روز ها غرق شدن در لحظه هایی که ندارمت، که نیستی، بیشتر آزارم میدهد، نازنین! این روز ها دلم تنگ شده برای عابری که مُهر سکوتم رابشکند، نازنین!