هیچ وقت یادم نمی رود « آن مرد در باران آمد » کتاب فارسی هفت سالگی را... نمی دانم جناب فارسی در آن روز های گرگ و میش کودکی چه دیده بود که خبر آمدنش را چُنین با افتخار جار می زد! اما این را می دانم که بعد از روز های هفت سالگی خیلی چیز ها فهمیدم؛ این که فعل جمله را از گذشته به آینده تغییر دهم « آن مرد در باران خواهد آمد! »... این که چرا همیشه کلمه ی انتظار غلط املایی مشق هایم بود... این که چرا معلم مان آن روز آخر دفتر مشقم نوشت: 313 بار تکرار شود!... و اینگونه بود که دفتر دلم پُر شد از وعده ی آمدن او...
پی نوشت:
* دعا کنید رسد آن زمان که یار بیاید/ بهار باغ جهان، زینت بهار بیاید/ دعا کنید دعایی که آفتاب درخشان/ به سرپرستی گل های روزگار بیاید/ قیامتی کند از قامتش به پا که گویی/ معاد روشن انسان در این دیار بیاید/ کتاب عشق گشوده «و ان یکاد» بخوانید/ دعا کنید که آن یار غمگسار بیاید... اللهم عجل لولیک الفرج