همیشه می ترسیدم از روزی که تو بروی و من بمانم... برای همین هر شب بعد از اینکه با چشم باز می خوابیدی (نگو از کجا می دانم خواب بودی یا بیدار؟! که من حتا بدون نگاه کردن به چشمان زیبایت، همه ی حرف های گفته و ناگفته ات را، از درخشش حباب های سرخ غنچه ی لب هایت حس می کردم!)، من بودم و بیداری و التماس و گریه... که اگر قرار است رفتنی باشد، با هم برویم... اما...
اصلش هم قرارمان همین بود! یادت هست؟! آن شب وقتی دست تقدیر از بین هزاران همراه سرخ، من و تو را کنار هم قرار داد، پیش از آن که در تُنگ بلور زندگی جا بگیریم، قول دادیم کنار هم بمانیم... تا همیشه... اما...
هیچ وقت دوست نداشتم به روزهای بدون تو فکر کنم، روزهای سکوت و اشک و بی دلی! آخر مگر بی دل هم می توان زندگی کرد؟! عاشقی که دلش در سینه ی معشوق می تپد، بی شک بی وجود او وجود نخواهد داشت، نیست خواهد شد...
شنیده ای؟! می گویند " گلچین روزگار همیشه خوب ها را می چیند! " تو خوب بودی! آنقدر که هرگز نا مهربانی های کودکانه ام را نمی دیدی، نه اینکه کور باشی، نه! وانمود می کردی که نمی بینی... و من هر روز گستاخانه، بی اعتنا به سُرخی صبحگاهی چشم های روشنت، سلام ات می کردم...
من دانستم... من با همه ی نادانی ام، آن روز که دست کودک صاحبخانه پولک های سُرخ تن ات را در میان گرفته بود، دانستم که رفتنی هستی...
.
امروز هفت روز از رفتنت می گذرد (همان هفت روز معروف) و من بر سر دو راهی مرگ و زندگی، تو را انتخاب کرده ام!
کاش دختر صاحبخانه بداند که تیرگی تُنگ بلورم و یا باز و بسته شدن بی صدای لب هایم!، همه تلاشی است برای به تو رسیدن!
قول می دهم این بار که خواست آب تُنگ را عوض کند، بفهمانمش که من تو را انتخاب کرده ام!
امضا: ماهی کوچک قرمزی که این ده روز، او را ده ها سال بزرگ تر کرده است! 10/1/87
پی نوشت:
1- نمی دانم تا کی زنده خواهد ماند، ماهی کوچک تُنگ بلور عیدمان را می گویم! بی شک دیر نخواهد بود! کاش برای ارضای خودخواهی هر ساله مان، او را قربانی نمی کردیم...
2- سخت جانی را بین که نمُردم از هجر/ مرگ صد بار به از بی تو بودن باشد/ گفتم از عشق تو من خواهم مُرد/ چون نمُردم هستم پیش چشمان تو شرمنده هنوز...