این روزها سرشارم از لحظه هایی که می روند و تهی از لحظه هایی که می آیند...
زمان در حال گذر است... گاهی این گذر پُر رنگ می شود، آنقدر که می ترسی جا بمانی در پیچ های این هزار توی فریبنده! آری زمان می گذرد و تو به همان حکمِ معروفِ مردود - خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو! - محکوم می شوی به همرنگی، همرنگ می شوی و می گذری، آن هم نه به خواست دل که به ناچار!.............. و من گذشتم فقط برای اینکه جا نمانم!
می دانی رفیق! از همان روزهای کمی مانده به آخر که " یادت هست ها و اولین ها و آخرین ها " ناخودآگاه پای ثابت حرف هایمان شد، می ترسیدم از روزی که همین ها هم تمام شود... روزی که دیگر تو نباشی و من به تنهایی انبوه خاطرات چند ساله را مرور کنم... خاطراتی که یادآوری شان اشک ها و لبخند ها را به دنبال دارد... و حالا می فهمم-حالا که تنها چند روزی از آن روزها می گذرد-می فهمم که این من چقدر ناتوان است و سنگینی بار آن لحظه ها چقدر او را از پا درآورده است!
پی نوشت:
1- تمام شد! فارغ التحصیل شدم، البته موقت!
2- می دانی؛ راستش را بخواهی زیاد خوشحال نیستم! دوست داشتم عنوان "دانشجو"حالا حالا ها همراهم باشد... چند ماهی باید این بی عنوانی را تحمل کنم...
3- خودت را خسته نکن! این پی نوشت، فشرده ی روزهای این چند سال است... می نویسم تا فراموشم نشود:
*شروع، کلاس فیزیولوژی، بیست مهر هشتاد و سه، سلف سرویس، بیوشیمی عمومی، اتاق تکثیر، سایت دانشکده، اینترنت، اصول و فنون، کلاس تشریح دانشکده ی پزشکی، قم(دی ماه)، تزریق عضلانی، سی دی آناتومی، مشهد(فروردین ماه)، کارت تلفن، خوابگاه دانشگاه فردوسی، کلاس اخلاق کاربردی، اهمیت حجاب زن(مطهری)، قم(آذر ماه)، یک ماه اعتصاب(بهمن ماه 84)، وداع آخر/ اتاق انجمن، خوابگاه(16 اردیبهشت85)، لیزر، کلاس کامپیوتر8501، چادر، مراسم افطاری، کارت عروسی، مشهد(بهمن ماه)، راهیان نور (اسفند 85)، قم، نمایشگاه کتاب تهران، آبعلی، پیتزا صادقی، پلیس، کیف بیست میلیونی!، سوریه(آبان ماه)، عدنان، مزار شریعتی، معمر، مراسم یادمان شهدای دانشجو، اختتامیه، زلزله، خواب، یک ماه تعطیلات، بیمارستان کودکان، راهیان نور(اسفند86)، قم، مشهد(اردیبهشت ماه)، هتل صادقیه، کتاب بوستان حدیث، دکتر/ فرزند شهید، بیمارستان روان، قم/ ویژه ی ارتحال، مجتمع فرهنگی نور، جمکران/ انتظار، بیوتن، جشن فارغ التحصیلی(26 خرداد 87)، ICU مغز، مشهد(تیر ماه)، پایان*