غروب جمعه ی پاییز می آید
هزاران برگ پاییزی لباس زرد خود بر تَن
به زیر گام های عابری خسته
خزان و خشکی خود را به نجوا باز می گویند
غروب جمعه ی پاییز و چشمانی که تا باریدنش
تنها به قدر یک بهانه فاصله کافیست
یکی آمد کلید قفل لب های مرا آهسته بردارد
ولی من این سکوتم را آخرین سرمایه ام را
با کسی قسمت نخواهم کرد
به تنهایی قسم دلتنگ دلتنگم
میان آسمان دلگرفته با دل تنگم
فقط یک پنجره راه است
غروب و جمعه و پاییز ! ! !
عجب ترکیب دلتنگی
ولی من خسته ام از حس تنهایی
مرا با غم حسابی نیست...مرا با غصه کاری نیست
دلم می خواهد از فردا
رها سازم خودم را از غم و دلتنگی و تشویش
ولی این لحظه را ... امروز را ... آخر چه باید کرد ؟
کاش میشد از همین امروز من دنیای خود را تازه می کردم
که می دانم ردای حزن را من بر غروب جمعه ی پاییز پوشاندم
و چیزی جز همین احساس در اندیشه هامان جا نمی ماند
که باید من رها سازم ز خود این باور تاریک خود را
کنون باید همین امروز ... این لحظه
در غروب جمعه ی پاییز برخیزم
و دنیای خودم آنگونه ای سازم که می خواهم
که در دنیای من جز من کسی را قدرت تغییر کاری نیست
سلام ای باور روحی ز جنس روح یکتا خالق پاک خداوندی
سلام ای خالق دنیای من ... ای من
تبسم قفل لب های مرا بگشود
و اینک آن بهانه تا ببارد چشم نمناکم
و می بارد به روی این دل روشن
کنون یک پنجره تا آسمان باز است
تَن عریان کوچه همچنان خشک است
هزاران برگ پاییزی به خشکی گوشه دیوار می لغزند
هزاران شکر ... انسانم
نه برگ خشکی در دستان باد سرد پاییزی
غروب جمعه ی پاییز و امیدم به فردایی که می آید