
شب است و من تنهایم... شبی مثل همه ی شب های گذشته... آنقدر تنها که گاهی گذر زمان را حس نمی کنم، گویی در گودالی سیاه گیر افتاده ام! هر از گاهی آسمان هم آغوشی ستارگانش را چشمک می زند... گویی او هم تنهاست و شاهد عشق بازی هر شب ستارگانش... اما نه! چه می گویم! ماه با اوست... همچون مرواریدی درخشان در صدف سیاه شب... باور نمی کنی؟! خودم شنیدم، آن شب که قطره های باران میهمان ناخوانده ی گودال سیاهم بود و من ذخیره می کردمشان برای روز های بی آبی... آن شب که ماه خوشحال بود از پرده ی مه آلودی که در برابر دیدگان زمینیان قد برافراشته بود! یک آسمان شب بود و او... یک آسمان شور بود و او... یک آسمان عشق بود و او...
او هم گذر زمان را حس نمی کرد، اما او در اوج لذت بود و من در عمق ذلت!!!
حسی تلخ در اعماق وجودم نهیب می زد که این خوشی دوامی نخواهد داشت! با طلوع فجر معشوقه ای آتشین در انتظار عشق آسمانیش خواهد بود...
.
.
.
صدایی در گوشم زمزمه می کند: « وَ عَلَیْکَ بصَلوةِ اللّیْل!
وَ عَلَیْکَ بصَلوةِ اللّیْل!
وَ عَلَیْکَ بصَلوةِ اللّیْل! »
.
.
.
باید برخیزم... صدایم میزند... شیطانی رها نام نمیگذاردم!... باید برخیزم...
پی نوشت:
1- یادمان باشد بارش باران زمانیست برای هم آغوشی ماه و آسمان!
2- پری بودی و با من ناز کردی/ به ناز و عشوه عشق آغاز کردی
3- چند ماه سکوت فرصتی بود تا بهتر ببینم نادیده های زندگیم را...