دخترک آرام آرام چشمانش را باز کرد، چیزی را به خاطر نمی آورد، سوزشی در دست چپش احساس می کرد... مادر با چشمانی گریان بالای سرش ایستاده بود...
با صدایی لرزان پرسید: مادر جان من کجایم؟ سرم درد می کند... چشمانم سیاهی می رود... قلبم تیر می کشد... آه قلبم... کم کم داشت به خاطر می آورد حادثه ای که او را اینگونه بی تاب و مادر را گریان ساخته بود.
خبر بی اندازه دردناک بود؛ امید زندگیش... پناه کودکیش... پدر مهربانش... زیر رگبار تیر دشمن...
" مادر بگو که من اشتباه می کنم، بگو که کابوسی بیش نبوده، بگو که پدر می آید! "
" دخترکم! امیدوار باش "
... و امید تنها واژه ای بود که او را و مادر را سر پا نگاه داشته بود تا آن روز باور نکردنی!
پدر آمد! پُر غرور و سر بلند... با زخم هایی که می گویند: " بوسه گاه فرشتگان خداوند است! "
اینک با وجود اینکه سال ها از آمدنش می گذرد، هر سال خاطرات بودنش را مرور می کند، خاطراتی که او را می برد تا مرز جنون و جانبازی و دلدادگی!
![در باغ شهادت باز باز است](http://www.rahianenoor.ir/image/film/film.jpg)
پی نوشت:
1- زمانه خواست تو را ماضی بعید کند/ ضمیر سوم غایب کند، شهید کند/ شناسنامه ی درد تو را کند تمدید/ تو را اسیر زمین مدتی مدید کند... حق خواست تو را قبله ی حاجات کند/ با تو به شهید هم مباهات کند/ گویند به دیدار خدا رفت شهید/ هر لحظه خدا خواست تو را شهید کند...
2- این روزها همه جا صحبت از اردو ست، آن هم از نوع جنوب! دعا می کنم بطلبندم/مان...