با سطر سطر وبلاگی! اشک ریختم، اشکی به پهنای حسرت های روزگار...
اسفند 85 اولین عشق بازی من و شهدا بود... آنقدر اتفاقی راهی ه راهیان نور شدم که ای نک مفهوم " طلبیدن " را با تمام وجود درک میکنم... البت سریال زیارت های این یک سال از چند ماه قبل شروع شده بود... از آذر 85... قم... جمکران... قم... مشهد... کربلای ایران... قم... جمکران... سوریه... زینب... رقیه... و......
نمیدانم... نمیدانم به کدامین گناه ناکرده اینقدر زجرم میدهد! آری زجر!!! وقتی لایق نباشی و راهی شوی... وقتی آلوده باشی و راهی شوی... وقتی شرمنده از ثانیه های این بیست و چند سال باشی؛ باید هم لطف بیکران خوان کرمش را زجر بدانی...
تنها لطف این زجر سفر ها! وصل بود... به هم او که دوستم داشت، هم او که عاشقم بود، هم او که تهنیت خلقتم را گفته بود... اما... اما آخر من کجا و...
در این مدت هم آنقدر احساس نورانیت و عاشقی و وصال کردم که دست رد به سینه ی دل بی تابم زد...
اما... اما... من و ناامیدی... نه! آخر مگر دلی که خودت صیقلش دادی توان دوری دارد؟! " إلهی إن أخَذتَنی بِجُرمی، أخذتُکَ بِعَفوِک... إن أَخذتَنی بِذُنوبی، أخَذتُکَ بِمَغفِرتک... وَ إن أدخَلتنِی النار، أعلَمتُ أهلها إنّی اُحِبک... إنّی اُحِبک... إنّی اُحِبک... إنّی اُحِبک... إنّی اُحبک... "
یادم رفت... لطف دیگر این زجر سفرها!... چشاندن طعم شیرین!!! صبر بود بر ذائقه ی نه چندان صبورمان...
راستی... این دل تا به کی تاب تب را خواهد داشت؟!
پی نوشت:
1- اگر خدا بخواهد، امسال هم راهی هستم (21/12/86-29/12/86)
2- لحظه ی دیدار نزدیک است/ باز من دیوانه ام مستم/ باز میلرزد دلم دستم/ باز گویی در جهان دیگری هستم/ آبرویم را نریزی ای دل!!!
3- خدایا! صبوری تا به کی؟! می ترسم از روزی که این بید با اندک بادی تسلیم شود!