سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شناخت خویشتن، از حکمت است . [امام علی علیه السلام]

بهار 1387 - دختری با کوله‏ باری از امید
Search Engine Optimization
نویسنده : یاسی

 

 السلام علیک

 

السلام علیک یا زینب کبری(س)

ای فروغ تابنده ی کوثر... ای پرستار شهادت... تو بانوی فصاحتی و اعجاز...

*یادت همواره الهام بخش شرف و مردانگی باد*


 

پی نوشت:

1- ولادت حضرت زینب(س) و روز پرستار مبارک؛ امیدوارم صبوری های این بانوی بزرگوار، الگویی باشد برای تمام آنها که سهمی از انسانیت برده اند!

2- هنوز چند صباحی مانده تا رسما به خیل عظیم سفید‍پوشان بپیوندم، یحتمل روز پرستار سال آینده، طعم دیگری خواهد داشت!

3- حقیقت تلخ ، حکمت... رحمت... خدا ، کس تاب نگهداری دیوانه ندارد !

4- موسیقی ناهمگونی که بعد از سال ها هنوز در کوچه های تنگ و تاریک شام به گوش میرسد _ صدای دف و تنبور و طبل و دهل از یک سو و ناله و گریه ی زنان و دختران از سوی دیگر _ گوش دلت را نشانه رفته است، اگر سَمیعٌ عَلیم باشی!

5- چند روزی اقامت در مشهد کافی بود تا بشکند بغضی که مدت هاست در گلو مانده بود...

 

 


یکشنبه 87/2/22 ساعت 8:9 صبح
نویسنده : یاسی

 

داخل که می شوی، حیاط نه! باغ پُر از درخت را که رد می کنی، یونیفرم سفیدت را که می پوشی، پشت میله های آهنی طبقه ی دوم زکریا که می ایستی، چشمان منتظر بی روح شان را که میبینی... تازه یادت می افتد که کجا هستی! بیمارستان روان... اینجا زندگی با همه ی سردی اش جریان دارد... باور کنید!

اسمش همایون است؛ بیست ساله، با اندامی که نمی دانم از زور پُر خوری غذا های اشرافی آنجا چاق شده است یا از سر بی خیالی و به قول هم‍بندی هایش: دیوانگی! با گذشته ای که گویا از همان ابتدا سیاه ترسیم شده است. (هم‍چون طرح های سیاه قلمی که تا نبینی، باور نمی کنی که او خالق شان است!). در مورد پدر و مادرش که صحبت می کند _ با گونه های گر گرفته، صدای دو رگه و مشت های گره شده _ گمان می کنی که جز نفرت، حس دیگری در ذهن عقب مانده اش رشد نکرده است. اما... کافیست چند لحظه ای همراهش شوی، چنان لبریز از عشق و محبت، از خواهر و برادر سال ها ندیده اش، تعریف می کند که نادیده عاشق شان می شوی...

اسمش فرزاد است؛ بیست و چهار ساله، کارشناس ارشد کامپیوتر، نویسنده، شاعر، مترجم، هکر حرفه ای، چتیسم!!! آن قدر روان شعر می گوید که باورت نمی شود افسردگی دارد! آن هم از نوع شدید. ناخودآگاه دنبال نشانه هایی می گردی که بزرگان علم روان شناسی، اعتیاد می نامندش، البت از نوع دیجیتالی که کبودی محل تزریق اش، روح ات را سیاه می کند! همچون او که دیگر خانه های صفحه کلید برایش مفهومی ندارد، گم شان کرده است، شاید جایی در کنار چراغ های روشن تالار گفتگوی جهانی!

اسمش رضا است؛ پنجاه و پنج ساله، پدر دو فرزند... روز اول که دیدمش با آن شکم برآمده که تمام ما یملک دوران اسارت اش را زیر پیراهن به رنگ آسمانش پنهان کرده بود، گمان کردم که او هم یکی از همان اوباش خیابانی است که به زور مامور و دستبند! بستری شده... اما شعر هایی که می خواند از حافظ و سعدی و فردوسی و سهراب و حتا فروغ!، لفظ قلم صحبت کردنش و خط زیبایش، کنجکاوم کرد که سری به پرونده ی بایگانی شده اش بزنم... دبیر بازنشسته!

اسمش علی است؛ بیست و نه ساله، آرام‍ترین بیمار بخش. می گویند عاشق است، دیوانه است، بی آزار است؛ عاشق دیوانه ی بی آزار! از همان ها که لیلی شان بی وفا از آب در آمده! نمی دانم چرا، خداحافظی که می کنم، بی مقدمه می گوید: دعا می کنم باران ببارد، خیلی زود... آخر لیلی من تاب تشنگی را ندارد، تلف می شود، می دانم!
امروز صبح باران بارید! دل که پاک باشد... دل که ساده باشد... دل که خانه ی او باشد... فاصله ی دعا و استجابت آن کوتاه می شود، حتا اگر دیوانه باشی!

 

پی نوشت:

1- هم بندی، اسارت، دیوانه، دیوانگی؛ کلماتی که درس و مشق کتاب ها مجبورت می کند معادل علمی شان را به کار ببری: اختلال روانی! باور کن رفیق! اگر تو هم جای من بودی، اگر تو هم ناله های دلخراش شان را می شنیدی، اگر تو هم میله های در ِ همیشه بسته شان را می دیدی، متاثر میشدی از هر چه نامش زندگی است و آزادی...

2- رشته ی پرستاری با همه ی سختی هایش، یک حُسن دارد: دیده ها و شنیده هایت همچون آموزگاری سخت گیر، هر روز، گوش دلت را می پیچاند که: های! بنده! حواست باشد که چه نعمت هایی داری...

3- می گفت: دیوانه سر صحبت فرزانه ندارد! غافل از اینکه...

*** السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (ع)

 

  


چهارشنبه 87/2/11 ساعت 4:12 عصر
نویسنده : یاسی

 

بیا و با دلم مهربانی کن...

می دانی چند وقت است سراغی نگرفته ای؟! چشمه ی دلم خشکید از بی وفایی نگاهت، قامت قد م خمید از سوز دوریت...

ببین! یک معامله ی عاشقانه؛ تو بیا، قول می دهم این بار که به دیدنم آمدی آرام تر ببوسمت، آرام تر ببویمت، تا مبادا سکوت رویایی دلت چرکین شود!

راستی! یادت هست زمزمه ی عشق لیلی و مجنون را؟! گفته بود تا ابد با تو خواهم خواند... گفته بود تا ابد با تو خواهم ماند... گفته بود تا ابد با تو خواهم خفت... لیلی چه می دانست مرگ را بر خواندن و ماندن ترجیح خواهی داد!

دی‍شب خواب دیدم! خواب دیدم که می آیی... از شادی در پوست خود نمی ‍گنجیدم... می ‍گویند تعبیرش عکس است... نمی آیی... می دانم!

 

کودکانه در آغوشم بگیر

 

 

پی نوشت:

* دلم می خواست کودکی باشم در خواب های بی رنگ تو! کاش تا وصل تو این همه راه نبود...

* من رسیدم رو به آخر/ تو بیا شروع من باش

 

 


پنج شنبه 87/2/5 ساعت 9:34 عصر
نویسنده : یاسی

 

  کاش وقتی آسمان بارانی ست، از زلال چشم هایش تَر شویم

 

بچه که بودم _ نه اینکه الان بزرگ شده ام، نه! _ کم سن تر که بودم، باران که می بارید، گمان می کردم هم بازی ِ کودکی ابرها، همان که نامش علی بود، کاری کرده که دل آسمان هم، مانند دل یاسی ِ آن روزها بارانی شده است!

باران که بند می آمد، گمان می کردم مادر آسمان هم، برای اینکه هم، دل هم بازی کودکی ِ کودکش نشکند (آخر او مهربانی به نام مادر نداشت که دل شکسته اش را بند بزند!)، و هم چشمان سبز کودکش سرخ نشود، دست دوستی آن دو را به هم داده است!

بزرگ تر که شدم، دانستم بارش باران فرصتی است برای مهربانی و بخشندگی! آری درهای آسمان که باز می شود، رحمت زلال آفریدگار که بر سر مان نازل می شود، وقتی است برای استفاده از چتر های بی مصرفی که شاید بتوانند سقفی باشند برای دلی تنها و بارانی! از هم دریغ شان نکنیم... مبادا این آخرین بهار زندگی مان باشد...

 

 

پی نوشت:

1- انتخاب با خودت است: یک فنجان کوچک یا یک جام بزرگ! این بار که باران بارید، سعی کن بیشترین ذخیره ی قطرات باران، از آنِ تو باشد!

2- بیا ما نیز مثل روح باران/ به روی یک رُز تنها بباریم/ بیا در باغ بی روح دلی سرد/ کمی رویای نیلوفر بکاریم/ بیا در یک شب آرام و مهتاب/ کمی هم صحبت یک یاس باشیم/ اگر صد بار قلبی را شکستیم/ بیا یک بار با احساس باشیم/ بیا در لحظه ی سرخ نیایش/ چو روح اشک پاک و ساده باشیم/ بیا هر وقت باران باز بارید/ برای گل شدن آماده باشیم

*3- بیمارستان رازی، بخش اعصاب و روان! حکما یک ماه دیگر حال اعصاب مان دیدنی است!

 

 


شنبه 87/1/17 ساعت 7:37 عصر
نویسنده : یاسی

 

 من تو را انتخاب کرده ام! کاش می دانستی

 

همیشه می ترسیدم از روزی که تو بروی و من بمانم... برای همین هر شب بعد از اینکه با چشم باز می خوابیدی (نگو از کجا می دانم خواب بودی یا بیدار؟! که من حتا بدون نگاه کردن به چشمان زیبایت، همه ی حرف های گفته و ناگفته ات را، از درخشش حباب های سرخ غنچه ی لب هایت حس می کردم!)، من بودم و بیداری و التماس و گریه... که اگر قرار است رفتنی باشد، با هم برویم... اما...

اصلش هم قرارمان همین بود! یادت هست؟! آن شب وقتی دست تقدیر از بین هزاران همراه سرخ، من و تو را کنار هم قرار داد، پیش از آن که در تُنگ بلور زندگی جا بگیریم، قول دادیم کنار هم بمانیم... تا همیشه... اما...

هیچ وقت دوست نداشتم به روزهای بدون تو فکر کنم، روزهای سکوت و اشک و بی دلی! آخر مگر بی دل هم می توان زندگی کرد؟! عاشقی که دلش در سینه ی معشوق می تپد، بی شک بی وجود او وجود نخواهد داشت، نیست خواهد شد...

شنیده ای؟! می گویند " گلچین روزگار همیشه خوب ها را می چیند! " تو خوب بودی! آنقدر که هرگز نا مهربانی های کودکانه ام را نمی دیدی، نه اینکه کور باشی، نه! وانمود می کردی که نمی بینی... و من هر روز گستاخانه، بی اعتنا به سُرخی صبحگاهی چشم های روشنت، سلام ات می کردم...

من دانستم... من با همه ی نادانی ام، آن روز که دست کودک صاحبخانه پولک های سُرخ تن ات را در میان گرفته بود، دانستم که رفتنی هستی...
.
امروز هفت روز از رفتنت می گذرد (همان هفت روز معروف) و من بر سر دو راهی مرگ و زندگی، تو را انتخاب کرده ام!
کاش دختر صاحبخانه بداند که تیرگی تُنگ بلورم و یا باز و بسته شدن بی صدای لب هایم!، همه تلاشی است برای به تو رسیدن!
قول می دهم این بار که خواست آب تُنگ را عوض کند‍، بفهمانمش که من تو را انتخاب کرده ام!

امضا: ماهی کوچک قرمزی که این ده روز، او را ده ها سال بزرگ تر کرده است! 10/1/87


پی نوشت:

1- نمی دانم تا کی زنده خواهد ماند، ماهی کوچک تُنگ بلور عیدمان را می گویم! بی شک دیر نخواهد بود! کاش برای ارضای خودخواهی هر ساله مان، او را قربانی نمی کردیم...

2- سخت جانی را بین که نمُردم از هجر/ مرگ صد بار به از بی تو بودن باشد/ گفتم از عشق تو من خواهم مُرد/ چون نمُردم هستم پیش چشمان تو شرمنده هنوز...

 

 


شنبه 87/1/10 ساعت 7:30 عصر
نویسنده : یاسی

 

 من اینجا سرد سردم، ای دل ای دل! جدا از اهل دردم، ای دل ای دل

 

آهای آلاله ی پر پر دشت دلدادگی، می شنوی صدایم را؟! با تو سخن می گویم... با تو که سُرخی گونه های گلگون دخترکان دیارت، یادآور سُرخی خون پاک ات است؛ خونی که هر چند نامردمان خواستند کم رنگش کنند، دریایی از عشق الاهیت شد و غرق شان کرد...

آهای پروانه ی شهر عاشقی ها، با تو سخن می گویم... با تو که عاشق بودی و بهای عشق آسمانی ات را پرداختی... هر چند با سوختن، هر چند با ساختن... که عاشقی شیوه ی رندان بلاکش باشد!

آهای همسایه ی نزدیکی های دور، با تو سخن می گویم... با تو که چشمان دنیایی ام عاجزند از دیدن روی همچو ماهت، اما تو هستی، زنده تر از همیشه! و چه خیره سر اند آنها که گمان می کنند تو رفتی چون ضعیف بودی، چون مست بودی، چون بی دل بودی... آنها که نمی دانند مستی تو، بی دلی تو، از باده ی شور انگیز جام الاهی لبریز است...

آمده ام... آمده ام تا دلم را پیوند زنم با دلی که می گویند به طواف آسمان رفته است... آمده ام تا خواب غفلت را از چشمان زمستانی ام بزدایی تا بیش از این بهار دل انگیز دوستی هامان، رنگ خزان نگیرد... آمده ام تا دوباره ببینم کربلایی را که پُر است از فریاد های «ما اهل کوفه نیستیم» مردانش...

راستی تو در بغض سرخ آسمان نیلی چه دیده بودی که این گونه به سویش شتافتی؟! امام خوبی ها و مهربانی ها، چه در گوش دلت زمزمه کرده بود که این گونه ندایش را لبیک گفتی؟! خوشا به روزگارت...

ای نک، اینجا، در گوشه ای از بهشت، در غربت بی منتهای روز ها و شبانم، با دلی شکسته، تو را می جویم، تو را می خوانم، تا شاید ذره ای از خاک پاک مدفن ات دامن گیرم کند... ای شهید!

                                                                                                                    25/12/86
                                                                                                                     *طلاییه*

 

 

پی نوشت:

1- با بال شکسته پر کشیدن هنر است/ این را همه ی پرندگان می دانند/ شهیدا! پرنده تر از تو چه کسی؟!

2-برگشتم... اما هنوز حکمت خیلی از اتفاقات را درک نکرده ام! تسبیح سبز سیّد، گم شدن چفیه ای که بوی خاک و آب خواستنی ترش کرده بود... یادم باشد ثبت شان کنم!

3- بر خلاف پارسال، امسال شلمچه را نیز قطعه ای از بهشت یافتم...

4- با اشتیاق زیارت یاران هم دل گذشتند/ انگار تنها دل من، از عاشقی بی نصیب است! (علی رضا قزوه) 

5- من اینجا سرد سردم، ای دل ای دل/ جدا از اهل دردم، ای دل ای دل/ من و رفتن به سوی روشنایی/ دعا کن برنگردم، ای دل ای دل!!!

 

  


سه شنبه 87/1/6 ساعت 1:10 عصر
نویسنده : یاسی

 

 

 

باز کن پنجره را که نسیم

روز میلاد اقاقی ها را جشن می گیرد

و بهار روی هر شاخه، کنار هر گلبرگ

شمع روشن کرده است

 

 


پنج شنبه 87/1/1 ساعت 1:0 صبح

همه ی نوشته های من
رفتن دلیل نبودن نیست
بر در می‏خانه رفتن کار یکرنگان بود
[عناوین آرشیوشده]
فهرست
208026 :کل بازدیدها
10 :بازدید امروز
6 :بازدید دیروز
موضوعات وبلاگ
درباره خودم
بهار 1387 - دختری با کوله‏ باری از امید
لوگوی خودم
بهار 1387 - دختری با کوله‏ باری از امید
لینکهای مفید

جستجوی وبلاگ من
:جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

آوای آشنا
اشتراک
 
نوشته های قبلی
تیر 85
مرداد 85
شهریور 85
مهر 85
آبان 85
آذر 85
د ی 85
بهمن 85
اسفند 85
فروردین 86
اردیبهشت 86
خرداد 86
تیر 86
مرداد 86
شهریور 86
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1386
لوگوی دوستان








لینک دوستان

بیابان گرد
پاک دیده
آدمک ها
لعل سلسبیل
برگ بید
ناگفته های آبجی کوچیکه
روزنوشت یک دانشجو
پاسبان *حرم دل* شده ام
دم مسیحایی
دختر مشرق...هاترا
من دیگه مشروط نمیشم
نغمه ی غم انگیز
رقص در غبار
من او
شما ها

ویرایش قالب